
آسمان را خوب نگاه کن . بگو چه می بینی ؟
- هیچی، توی آسمان که چیزی نیست
- دقت کن عزیزم خوب نگاه کن
- آهان دیدم یک هواپیمای کوچولو.
- اصلاً چشم هایت را ببند و بو بکش .بگو بوی چه چیزی را حس می کنی؟
- بوی خوب پدربزرگ و بوی گردو راستی پدربزرگ گردوها را کجا گذاشتی ؟ بشکنیم و بخوریم دیگر دلم آب شد .
سارا: عجب سفت است .. نمی شکند شما چطور می توانید با دستهای تان این گردوهای سفت را بشکنید ؟ یعنی من هم یک روز مثل شما دست هایم این قدر قوی می شود؟
-این که مهم نیست . مهم این است که بتوانی وقتی که به آسمان نگاه می کنی ، آمدن بهار را ببینی و وقتی بو می کشی بوی بهار را حس کنی.
سارا: پدربزرگ شما چقدر چیز بلدید توی آسمان چه چیزهایی را می بینید چه چیزهایی را بو می کشید. با این دستهای تان چه کارها می کنید . راستی شما چطور با این دست ها هم می توانید کارهای سفت بکنید وهم ساز بزنید؟
پدربزرگ: ساز زدن حس می خواهد . اگر درخت را دوست داشته باشی صدای آوازش را بشنوی ، میتوانی ساز را هم بزنی . ساز تکه ای از همان درخت است . حالا بلندشو. بلند شو که کار داریم.
خیلی چیزها است که باید یاد بگیری می خواهم خودت هم در کاشتن درختت کمک کنی . باید پایت را بلند کنی و بگذاری اینجا...
چقدردوست داشت بزرگ شدن ما را ببیند . کاش مرا حالا میدید . حالا که می توانم آواز درخت را بشنوم و آمدن بهار ببینم .
کاش می دید که حال می توانم بوی بهار را حس کنم . او حتماً می دانست که روزی درختم مثل یک دوست به حرفهایم گوش می دهد . بوی بهار می آید . درختی می کارم . به یاد پدربزرگ و برای بهار که درراه است به یاد روزهایی که رفتند و برای روزهایی که خواهند آمد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 125صفحه 15