مجله کودک 125 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 125 صفحه 14

تصویر دوست من آواز درخت را شنیده ام دلم برای آن روزها تنگ شده است روزهایی که پدربزرگ بود و توی این خانه کنار او زندگی می کردیم و من همیشه با او بودم مدام بین گلها و درختهای توی حیاط می گشت . همه آنها را می شناخت . حتی گاهی با آنها حرف می زد . اصلا با خود بهار دوست بود یادش بخیر. این درخت تمام خاطرات آن روزها را برایم زنده کرده است . درختی که من و پدربزرگ با هم کاشیتم کاش می شد فقط یک بار دیگر به آن روزها برگردم . خودم را ببینم که دور و بر او می پلکم او نشسته با یکی از گلدان هایش ور می رود ومن دستهایم را دور گردنش می اندازم و هی با او حرف می زنم و حرف می زنم ... - چرا خشکت زده مگرنمی خواستی مرا ببینی ؟ چرا این طور به من زل زده ای ؟ چیزی نمی گویی؟ - کی باور می کند که آدم بتواند کودکی اش را این قدر روشن ببیند و بتواند با او حرف بزند؟ تو این قدر واقعی هستی که فکر می کنم می توانم لمست کنم . تو به چی زل زدهای به روسری ام ؟ - یعنی تا وقتی که قدتو بشوم آن را نگه داشته ام ؟ - یادگار پدربزرگ است عزیز است . به درخت توی حیاط تکیه داده بودم و فکر می کردم... آن روز را یادت می آید مشق می نوشتم مامان با یک ظرف پر از گردو آمد . من چند تا برداشتم تا ببرم پیش پدربزرگ باهم بخوریم . سازش را هم برداشتم تا برایم بزند . از پنجره راهرو او را صدا زدم . با صدای مهربانش گفت : بیا پیشم عزیزم . هنوز صدایش توی گوشم است... سارا:«پدربزرگ سازت را آورده ام تا برایم بزنی . گردو هم آورده ام تا بخوریم» - :«باشد برای بعد ببین این جوانه مثل توست .توی دلش آرزوهای زیادی دارد این روزها روزهایی است که گل ها و درخت ها زندگی را از سر می گیرند . می خواهم یک درخت بکارم برای نوه گلم . تاهر روز ببینم که هر دوتای تان قد می کشید و بزرگ می شوید...»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 125صفحه 14