مجله کودک 138 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 138 صفحه 40

لطیفه بیمار حرف شنو مردی به مطب دکتر رفت و گفت: آقای دکتر مرا می شناسید؟ دکتر: درست یادم نیست. مرد: چطور یادتان نمی آید؟ دو سال پیش آمدم خدمتتان شما گفتید از جایی که رطوبت دارد دوری کنم. دکتر: خوب حالا اشکالی پیش آمده است؟ مرد: نه آقای دکتر! حالا آمدم بپرسم می توانم حمام بروم یا نه؟!عزیز عزیزی از مشهد مقدس نیلوفر رنجبر 11 ساله از اصفهان ساینا وثوقی 10 ساله از تهران ریحانه نوروزی از سمنان تبر طلایی هیزم شکن فقیری بود که تبرش را خودش می ساخت و حتی در یک روز یک درخت نمی توانست ببرد. روزی مهمانی به دهکده آنها آمد هیچ کس از او پذیرایی نکرد. چون می گفتند او فقیر است و باید مرد هیزم شکن از او پذیرایی کند. هیزم شکن فقیر برای شام و ناهار هیچ وقت نان نمی خورد و سبزی هایی که در جنگل پیدا می شد می خورد. ولی رفت و هر چه پول داشت داد و نان خرید و شب ها به مهمان می داد که بخورد. مهمان پول های او را تمام کرد. ولی روزی به او گفت: «می خواهی بهترین و ثروتمندترین مرد دهکده باشی؟» هیزم شکن گفت: «بله! آن وقت دیگر مرا مسخره نمی کنند». مهمان خانه او را از عقیق و مروارید و نقره پر کرد و تمام زندگی اش را مثل جواهر کرد. زهرا سادات یحیی زاده 11 ساله از تهران موش های جهانگرد روزی روزگاری در این دنیای پهناور دو موش به نام های «شکمو» و «دانا» زندگی می کردند. این دو موش با هم دوست بودند و در یک سوراخ کوچک زندگی می کردند و در کارها به یکدیگر کمک می کردند. اما اختلاف هایی که این دو موش داشتند در این بود که شکمو بیشتر به خوردن مشغول بود تا فکر کردن اما دانا کمتر می خورد و بیشتر فکر می کرد. روزی دانا به شکمو پیشنهاد کرد که به یک سفر طولانی بروند. شکمو هم زود قبول کرد. صبح روز بعد راه افتادند. هنوز کمی راه نرفته بودند که ناگهان یک جغد به آنها حمله کرد. اما خوشبختانه آنها زود با خبر شدند و به یک سوراخ که روی یک درخت بود پناه بردند. وقتی که خطر رفع شد آنها از سوراخ بیرون آمدند. نفس راحتی کشیدند و به راه خود ادامه دادند. نزدیکی های ظهر به یک غار رسیدند به آنجا رفتند تا کمی استراحت کنند و ناهار بخورند. کمی که گذشت ناگهان صدای فش فش ماری را شنید. زود کوله بار خود را جمع کردند و پشت یک سنگ قایم شدند. مار وارد سوراخ شد و خوابید. موش ها هم فرصت را غنیمت شمردند و فرار کردند. نزدیکی های شب به یک رودخانه رسیدند. آنجا سوراخی درست کردند تا شب را در آن سپری کنند. شکمو گفت: «من می روم دنبال غذا بگردم. تو هم لانه را تمیز کن». دانا گفت: «باشد. برو دنبال غذا بگرد». وقتی که شکمو رفت ناگهان آب رودخانه بالا امد و سوراخ را خراب کرد و دانا را در کام خود فرو برد. دانا فریاد می زد. شکمو! کمک! و شکمو که فریادهای دانا را می شنید اما نمی توانست از آن گردو و فندق های خوشمزه دست بکشد. فریادهای دانا را به نشنیدن گرفت و آب رودخانه او را غرق کرد. از آن طرف شکمو وقتی شامش را خورد همان جا خوابش برد. فردا صبح از خواب بیدار شد و به راه خود ادامه داد تا به شهر رسید. ناگهان به یک ساختمان بزرگ رسید. با خود گفت: «حتما ساختمان به این بزرگی غذاهای خوشمزه ای هم دارد. بنابراین رفت و پشت در قایم شد. ناگهان در باز شد و یک زن و مرد با لباس های قشنگ بیرون آمدند. شکمو هم سریع وارد خانه شد که چشمش به یک تکه پنیر افتاد. وقتی که می خواست پنیر را بردارد ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد و سوزن بزرگی به گردن او فرو رفت. بله او به تله افتاده بود. او به خاطر شکم پرستی هم دوست با وفای خود را از دست داد و هم خودش نابود شد. پویان پهلوانی از ملایر طراحی زیبای بدنه با شتاب گیری فوق العاده سریع موتور هوندا سیویک si

مجلات دوست کودکانمجله کودک 138صفحه 40