مجله کودک 160 صفحه 7

پنجه گربه نویسنده : آلفونس امه مترجم : مریم کیانپور عصر هنگامی که پدر و مادر از مزرعه برمی گشتند ، گربه را روی لبه چاه دیدند که به نظافت خود مشغول بود . گفتند « ببین گربه پنجه اش را روی پشت گوشش برده . فردا باران خواهد بارید » و واقعا فردا ، تمام روز باران بارید . حتی نمی شد فکر رفتن به مزرعه را کرد . طرف های غروب ، هنوز هم باران می آمد . « دلفین » دختر بزرگتر و «مارینت » دختر مو بورتر؛ هنگامی که پدر و مادر در طویله مشغول کار بودند ، شروع به چرخیدن به دور میز کردند . « آلفونس » (این اسمی بود که دخترها بر روی گربه گذاشته بودند ) گفت : شما نباید اینجا بازی کنید ، باز هم چیزی را خواهید شکست و پدر و مادر سرتان فریاد خواهند کشید . وسط میز ، ظرفی سفالی قرار داشت که از صد سال پیش در این خانواده بود و پدر و مادر علاقه زیادی به آن داشتند . دلفین و مارینت در حال دویدن ، بدون توجّه ، یک پایه میز را گرفتند و بلند کردند . ظرف سفالی به آرامی لغزید و بر روی زمین افتاد و هزار تکّه شد وقتی که پدر و مادر قطعات ظرف سفالی را دیدند بسیار عصبانی شدند و رو به بچه ها گفتند : ورپریده ها جز خرابکاری کاری از شما دو تا بر نمی آید . بازی ممنوع ! در ضمن اگر فردا باران نیاید ، به دیدن خاله ملینا خواهید رفت ! خاله ملینا زنی بود بسیار پیر و بد جنس که بچه ها از او وحشت داشتند . دخترها در حالی که رنگشان پریده بود و با حالتی ملتمسانه ، دست هایشان را به یکدیگر می فشردند ، برای آوردن هیزم به انبار رفتند . در انبار آنها آلفونس را دیدند و به او گفتند : آلفونس ، فقط تو می توانی به ما کمک کنی . تو فقط باید پنجه ات را پشت گوشت ببری ، آنوقت ، فردا باران می بارد و ما هم پیش خاله ملینا نخواهیم رفت . گربه گفت : از آنجایی که شما دوستان من هستید ، من این کار را انجام می دهم .. و بلافاصله شروع به بردن پنجه به پشت گوشش کرد ، فردا هوا گرفته بود واز صبح زود شروع به باریدن کرد . بدین ترتیب آن روز بچه ها نزد خاله ملینا نرفتند . آنشب موقعی که گربه خود را تمیز می کرد بازهم پنجه اش را پشت گوشش برد و فردایش هم روز بارانی از آب در چین باستان و در قرن دوازدهم میلادی ، ثروتمندان چینی به نگهداری گربه های زرد و سفید رنگ علاقه زیادی داشتند . از قرن اول میلادی نیز موزائیکی در روم باستان پیدا شده است که در آن گربه ای را نشان می دهد .