مجله کودک 164 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 164 صفحه 40

کیمیا قدیری از قشم با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همۀ کارکنان مجله هفتگی دوست کودکان. چندی پیش از طریق تلویزیون با مجله شما آشنا شدم؛ ولی هنوز آن را نخوانده بودم. حدود یک ماه و نیم پیش یکی از مجلات شما به دست من رسید. آنرا با علاقه و دقّت خواندم و از مجله شما خوشم آمد.از آن روز به بعد مشتری مجلۀ شما شدم و مجلۀ شما را خریداری می کنم. برای همین تصمیم گرفتم نامه ای به مجله دوست کودکان بنویسم و با شما صحبت کنم و در یکی از مسابقات شما شرکت کنم. ضمن عرض مجدد خسته نباشید از مجلّه خوب شما تشکر می کنم. با امید سلامتی برای همه ایرانیان خداحافظ. دو دوست یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. جنگل بزرگی بود که فیلی در آن با پدر و مادرخود زندگی می کرد. فیل کم کم می خواست برود مدرسه ولی هنوز نمی دانست مدرسه یعنی چه؟! از بزرگترها که می پرسید، می گفتند: جایی است که دوست در آن زیاد است. وقتی می پرسید که دوست یعنی چه؟ می گفتند: وقتی به مدرسه رفتی می فهمی که دوست یعنی چه! زمان گذشت و بچّه فیل به مدرسه رفت. بچّه فیل یک دوست پیدا کرد ولی نمی دانست که یک دوست دارد. او که هنوز نمی دانست دوست یعنی چه، از دوستش پرسید: راستی تو می دانی دوست یعنی چه؟ دوستش گفت: به آن هایی که با هم خیلی مهربانند و غم و شادیشان یکی است دوست میگویند. بچه فیل از خوشحالی فریاد کشید و گفت: بالاخره فهمیدم دوست یعنی چه! یعنی من و تو با هم دوست هستیم. ؟کشاورز از تهران امین پژمان 12 ساله از تهران «دوستان دوست» · قم: سوره السادات 11 ساله · ساوه: محمدّ سیف جمالی · اردستان: ابوالفضل مقیمی · قزوین: مریم خراسانی · کاشان: مرتضی رعیتی 1 ساله · سمیرم: فرزاد حسنی 11 ساله · تهران: مریم مرتضوی، ایمان بهرامعلی پور ندیم، سعید جندقی علایی، نگین الیاس زاده مقدم، امیر حسین بنی عامر 8 ساله، میلاد و مهران پور محبّی، صدف جلالی فراهانی 8 ساله، سارا جلالی فراهانی. اگر چشمه بودم... در خیالم من یک چشمه هستم که از کوه جاری شدم و آرام به پائین رفتم و راه زیادی را طی کردم. در راه به مقداری آشغال برخوردم. چقدر بوی بدی می دادند. ناراحت شدم. مردم آن آشغال ها را ریخته بودند. آخ! چه چیزی بود که بر سرم خورد. یک شیشۀ نوشابه را مردی بر سرم انداخت. خیلی ناراحت هستم از مردم گِلِه دارم مگر این جا سطل آشغال است؟ مردم اصلاً به حال من فکر نمی کنند حال چه طور راهی پیدا کنم و به سوی دریا بروم آشغال ها خیلی زیاد هستند و بوی خیلی بدی می دهند. به یک کیسه فریزر گفتم: «سلام ای کیسه فریزر خوب و مهربان اگر می شود یک لطفی بکن و به من راه بده تا من رد شوم.» کیسه فریزر گفت: «من نمی خواهم به خاطر تو کنار بکشم این همه آشغال، برو از آن ها بخواه که راه بدهند.» به هر کدام از آشغال ها گفتم کنار نرفتند و همین جواب را دادند. من هم وقتی دیدم این طوری است، رفتم آن طرف تر و شروع به کندن کردم و راهی یافتم. از آن جا رد شدم، گذشتم و گذشتم و بعد از مدّت ها به دریا رسیدم. نازنین تقی زادیه 10 ساله از تهران آلبوم تصویری یک ساعت ساز قدیمی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 164صفحه 40