
شیء شگفتانگیز
* نویسنده: جودیت مک گراث * مترجم: سیده مینا لزگی
درمیان تمام کارهایی که میتوان در کودکستان انجام داد، هانا ساختن اشیاء را بیشتر از همه دوست داشت. سه شنبۀ گذشته، وقتی تمام بچهها پشت میزکار مشغول ساختن قایق بودند، هانا داشت چیز دیگری میساخت. چیزی متفاوت و مخصوص، چیزی واقعاً شگفتانگیز. او ابتدا با یک جعبۀ خالی کارخود را شروع کرد. بالا و پایین، درون و بیرون جعبه چند تکه پارچۀ آبی، یک کاغذ نازک صورتی، دوگلولۀ سفید پنبه، یک مشت کاغذ ریز رنگارنگ، فویل نقرهای مچاله شده، کمی پلاستیک پیچ پیچی سبز و مقدار زیادی اکلیل، چسباند. وقتی هانا فکرکرد که دیگرکارش تمام شده، یعنی درست زمانی که احساس کرد کاردستیاش تکمیل شده است، یقین داشت که این شگفتانگیزترین چیزی است که تا به حال ساخته و به همین خاطر به خودش افتخار میکرد.
هانا لبخند زد.
معلم آنها، خانم جونز، کنارهانا آمد، شیء شگفتانگیزی را دید وگفت:
- خیلی قشنگ است هانا. این چه نوع قایقی است؟ اما قبل از اینکه هانا توضیح دهد که کاردستیاش قایق نیست بلکه یک چیز خاص است، پیتر جان آندرسون به طرف آنها نگاه کرد وگفت:
- چه قایق مسخرهای! نگاه کنید خانم جونز، مال من بادبان هم دارد.
خانم جونز گفت:
- قایق تو هم قشنگ است، پیتر!
وبه آن طرف میزکاررفت.
هانا اخم کرد.
وقتی مادر هانا دنبال او آمد، به شیء شگفتانگیزی که در دستان هانا بود، نگاه کرد وگفت:
- چقدرقشنگ است. خودت به تنهایی آن را ساختی؟ چی هست؟ مواظب ماشینها باش. دنبال من بیا، باید از خیابان رد شویم.
وقتی به خانه رسیدند، هانا شیء شگفتانگیز را در اتاق نشیمن، روی میز گذاشت. برادر بزرگش، متیو آن را دید و گفت:
- چه چیز با حالی! حالا چی هست؟ یک سفینۀ فضایی یا یک چیز دیگر؟
اما متیو منتظرجواب سوالش نماند. او رفت تا باتوپ بسکتبال جدیدش بازی کند.
هانا اخم کرد.
نمای جلو از شورولت ایمپالا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 171صفحه 8