
محسن هم خوشحال بود و دلش میخواست خوشحالی کند. اما وقتی یاد حرف پدرش میافتاد، میترسید و نگران میشد: اگر پدرش میفهمید... اگر او را در صف تظاهرات میدید، چی میگفت؟... حتماً تنبیه سختی درپیش بود!... خودش را به کاظم و فرهاد، دوتا از همکلاسیهایش چسبانده بود وآرام آرام راه میرفت. گاهی هم ازگوشۀ چشم این ور و آن ور را نگاه میکرد. انگار میخواست بفهمد پدرش یا آشنای دیگری او را میبیند یا نه. کم کم دستههای دیگری هم آمدند و به آنها وصل شدند. جمعیت، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. هرچند عدّۀ آدمها زیادترمیشد، محسن احساس میکرد دلش گرم وگرمتر میشود ونگرانیاش کم وکمتر. درهمین موقع، کاظم با آرنجش به پهلوی محسن زد وگفت: «هِی پسر، نگاه کن! باباتم اومده!»
محسن بی اختیار تکانی خورد وگفت: «راست میگویی؟ کوش؟ کجاست؟» به طرفی که کاظم اشاره میکرد، نگاه کرد. پدر، همراه با عدهای از همکارانش، از میان پیاده رو میآمدند و میخواستند خودشان را به جمعیت تظاهرکنندهها وصل کنند. محسن، بادیدن پدر، آن قدرخوشحال شد که دلش میخواست بال دربیاورد وپروازکند. دراین وقت همه صدای آقای ناظم را شنیدند که خیلی بلند میگفت: «به به! دوستان ادارهای ما هم اومدند واین یعنی دیگر کارشاه تمامه!» به این حرف آقای ناظم، بزرگترها خندیدند. اما بچهها صلوات فرستادند وچشمهای محسن از اشک شوق ترشد.
فورد 40 GT
یکی از پرطرفدارترین خودروهای کمپانی فورد که جوانان علاقه زیادی به آن نشان دادند، فورد 40 GT نام داشت. دنده 5 سرعته، هشت سیلندر وحداکثر سرعت 265 کیلومتر درساعت ازمشخصات دیگرخودرواست.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 172صفحه 10