مجله کودک 174 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 174 صفحه 7

چه کاری از دست من برمی­آید؟» سگ کوچولو جواب داد : «می­خواستم سه­چرخه­ی شما را چند ساعتی قرض بگیرم .» پاسخ داد :«باشه !باشه! ولی باید مراقب باشی . فراموش نکن که نباید با سرعت زیاد حرکت کنی ، قبل از دور زدن هم حتماً سرعت خود را کم کن . پشمالوکه به بقیه­ی حرفهای ژوانس گوش نمی­داد گفت : «اوه! دوست من ، من به رانندگی واردم.» و با سرعت زیاد بر روی سه­چرخه نشست و شروع به حرکت کرد .او که فقط به قندهای درون ساک فکر می­کرد ، خیلی زود نصیحت­های ژوانس را از یاد برد و شروع به گاز دادن کرد . چند قدمی بیشتر به ساک نمانده بود که کنترل سه­چرخه را از دست داد و از جاده منحرف شد . وقتی به خود آمد چشمش به سه­چرخه افتاد که در گوشه­ای افتاده و چرخ جلوی آن کج شده بود. کمی این طرف و آن طرف رفت . سپس به یاد «آنتوان» مکانیک افتاد. و تصمیم گرفت برای تعمیر سه­چرخه به دنبال او برود. آنتوان هم با ابزار و وسایلش آمد و بعد از کلی سعی و تلاش سه­چرخه را تعمیر کرد . پشمالو هم به او قول داد بعد از بردن ساک به لانه و باز کردن در آن مقداری قند برای آنتوان کنار بگذارد . دیگر چند قدمی با خواسته­اش فاصله نداشت. به سرعت به طرف ساک رفت و سعی کرد آن را بلند کند . امّا امید او برای بردن ساک به لانه ، تبدیل به یأس و ناامیدی شد ؛ سگی به این کوچکی نمی­توانست ، ساکی به این سنگینی را بلند کند . خوشبختانه ، «فلاپی» خرگوشه از آن­طرف­ها می­گذشت . به محض دیدن پشمالو که ناراحت و غمگین گوشه­ای نشسته بود ، به طرفش آمد و علت ناراحتی­اش را پرسید . پشمالو در جواب گفت : «برای بردن ساک به لانه ، سه­چر خه­ی ژوانس باغبان را قرض گرفتم ، ولی بدون توجه به نصیحت­های او با سرعت زیاد راندم و ناگهان از جاده منحرف شدم و سه­چرخه خراب شد بعد از این که آنتوان آن را تعمیر کرد از اون جایی که ساک خیلی سنگین بود نتوانستم بلندش کنم حالا دیگر نمی­توانم ساک پر از قندم را به لانه ببرم». فلاپی که دلش برای پشمالو سوخته بود به او اطمینان داد هر کمکی از دستش برآید برای او انجام دهد . ولی آنها هم هر چه سعی کردند ، نتوانستند ساک را بلند کنند . در حالیکه ناامید کنار ساک ایستاده بودند ، صدایی از پشت سرشان شنیدند. رو به صدا کرده ،آقای حلزون را دیدند . آقای حلزون معلّم جنگل سبز بود و آرام آرام به طرف کلاس درس می­رفت . او هنگامی که از ماجرا باخبر شد ، در گذاشتن ساک بر روی سه­چرخه به آنها کمک کرد. سه نفری ساک را بلند کردند و بر روی سه­چرخه گذاشتند . پشمالو که از شدت خوشحالی قهقهه می­زد از دوستانش تشکر کرد و با احتیاط شروع به حرکت به طرف خانه­ی «مارگریت» خیاط کرد. هنگامی که او را دید گفت : «مارگریت عزیز! من برای بازکردن ساک پر از قندم به قیچی شما احتیاج دارم . در بعضی از رودخانه­ها و ساحل دریاچه­ها،طلا به صورت خاکه­های ریز در لابلای سنگ ها یافت می­شود. خاکه طلا نیز ارزش سنگ طلا را دارد .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 174صفحه 7