
چه کاری از دست من برمیآید؟» سگ کوچولو جواب داد : «میخواستم سهچرخهی شما را چند ساعتی قرض بگیرم .» پاسخ داد :«باشه !باشه! ولی باید مراقب باشی . فراموش نکن که نباید با سرعت زیاد حرکت کنی ، قبل از دور زدن هم حتماً سرعت خود را کم کن . پشمالوکه به بقیهی حرفهای ژوانس گوش نمیداد گفت : «اوه! دوست من ، من به رانندگی واردم.» و با سرعت زیاد بر روی سهچرخه نشست و شروع به حرکت کرد .او که فقط به قندهای درون ساک فکر میکرد ، خیلی زود نصیحتهای ژوانس را از یاد برد و شروع به گاز دادن کرد . چند قدمی بیشتر به ساک نمانده بود که کنترل سهچرخه را از دست داد و از جاده منحرف شد .
وقتی به خود آمد چشمش به سهچرخه افتاد که در گوشهای افتاده و چرخ جلوی آن کج شده بود. کمی این طرف و آن طرف رفت . سپس به یاد «آنتوان» مکانیک افتاد. و تصمیم گرفت برای تعمیر سهچرخه به دنبال او برود. آنتوان هم با ابزار و وسایلش آمد و بعد از کلی سعی و تلاش سهچرخه را تعمیر کرد . پشمالو هم به او قول داد بعد از بردن ساک به لانه و باز کردن در آن مقداری قند برای آنتوان کنار بگذارد . دیگر چند قدمی با خواستهاش فاصله نداشت. به سرعت به طرف ساک رفت و سعی کرد آن را بلند کند . امّا امید او برای بردن ساک به لانه ، تبدیل به یأس و ناامیدی شد ؛ سگی به این کوچکی نمیتوانست ، ساکی به این سنگینی را بلند کند .
خوشبختانه ، «فلاپی» خرگوشه از آنطرفها میگذشت . به محض دیدن پشمالو که ناراحت و غمگین گوشهای نشسته بود ، به طرفش آمد و علت ناراحتیاش را پرسید . پشمالو در جواب گفت : «برای بردن ساک به لانه ، سهچر خهی ژوانس باغبان را قرض گرفتم ، ولی بدون توجه به نصیحتهای او با سرعت زیاد راندم و ناگهان از جاده منحرف شدم و سهچرخه خراب شد بعد از این که آنتوان آن را تعمیر کرد از اون جایی که ساک خیلی سنگین بود نتوانستم بلندش کنم حالا دیگر نمیتوانم ساک پر از قندم را به لانه ببرم».
فلاپی که دلش برای پشمالو سوخته بود به او اطمینان داد هر کمکی از دستش برآید برای او انجام دهد . ولی آنها هم هر چه سعی کردند ، نتوانستند ساک را بلند کنند . در حالیکه ناامید کنار ساک ایستاده بودند ، صدایی از پشت سرشان شنیدند. رو به صدا کرده ،آقای حلزون را دیدند . آقای حلزون معلّم جنگل سبز بود و آرام آرام به طرف کلاس درس میرفت . او هنگامی که از ماجرا باخبر شد ، در گذاشتن ساک بر روی سهچرخه به آنها کمک کرد.
سه نفری ساک را بلند کردند و بر روی سهچرخه گذاشتند . پشمالو که از شدت خوشحالی قهقهه میزد از دوستانش تشکر کرد و با احتیاط شروع به حرکت به طرف خانهی «مارگریت» خیاط کرد. هنگامی که او را دید گفت : «مارگریت عزیز! من برای بازکردن ساک پر از قندم به قیچی شما احتیاج دارم .
در بعضی از رودخانهها و ساحل دریاچهها،طلا به صورت خاکههای ریز در لابلای سنگ ها یافت میشود. خاکه طلا نیز ارزش سنگ طلا را دارد .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 174صفحه 7