قسمت هفتم
داماد شایسته «گرشاسب نامه» قصههای قهرمانی محمدعلی دهقانی
یکی از نگهبانان به داخل قصر رفت و پادشاه را از آمدن جوان ایرانی باخبر کرد . پادشاه اجازه داد تا این مهمان عجیب را به حضورش ببرند؛ با این فکر که ساعتی را به تفریح و خنده بگذراند. گرشاسب به سرعت داخل قصر شد و پیش پادشاه رفت و بعد از آنکه احترام مرسوم را به جا آورد، دست به سینه ایستاد و منتظر فرمان شاه ماند. پادشاه روم ، نگاهی به گرشاسب انداخت و با لحن شوخی و ریشخند گفت :« داماد عزیزم ، خوش آمدی ! قصر ما را روشن کردی ! خسته نباشی ! بگو نامت چیست ؟»
گرشاسب پاسخ داد :« نام من کمانکش است و از ایران آمدهام که این کمان را بکشم و دخترت را به همسری بگیرم!» پادشاه لحظهای فکر کرد و گفت :« به خدا سوگند . اگر کمان را کشیدی ، دست دخترم را در دستت میگذارم . اما اگر نتوانستی به دارت میزنم!»
گرشاسب این شرط را قبول کرد و برای زورآزمایی آماده شد . عدّهای از بزرگان دربار و سران سپاه رفتند و کمان سنگین را به وسط میدان آوردند. پادشاه روی سکّوی مخصوص نشست و دخترش هم در کنار او قرار گرفت. همه بیصبرانه منتظر دیدن نتیجۀ کار بودند و هیچکس باور نمیکرد که چنین کار دشواری از عهدۀ نوجوانی مانند گرشاسب بربیاید. دختر پادشاه به راستی زیبایی تحسینبرانگیزی داشت. گرشاسب لحظهای به چهرۀ دختر خیره شد و احساس کرد نیروی او چند برابر شده است . سر به آسمان بلند کرد و اوّل خالق آن همه لطف و زیبایی و ظرافت را شکر و سپاس گفت . بعد از خداوند یاری خواست و برای خود دعا کرد. آن وقت در کنار کمان روی زمین زانو زد با یک دست کمان را گرفت و از روی زمین بلند کرد .
برای جلوگیری از سیاه شدن نقره ، از ماده ضداکسیدکنندگی خاصی در ساخت این بشقاب نقرهای استفاده شده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 174صفحه 18