مجله کودک 176 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 176 صفحه 3

تولدتان مبارک ویژه مشترکین مجله تولد دوستان دوست برای ما عزیز و گرامی است. خوشحالیم که تولد این عزیزان را در مجله خودشان تبریک می گوییم. تبریک تولدتان هدیه ای ناچیز از طرف ما به شماست. آخر هر چه از دوست رسد نیکوست. صد سال زنده باشید متولدین هفته سوم اسفند ماه: تهران: علیرضا محسنی 16/12/1370، یاسمین ذوالفقاری 19/12/1373، سید وحید صدوق 16/12/1369، رضوانه غریبی 16/12/1370، امیر حسین لشکری 20/12/1375، زهرا نادری 17/12/1376، پوریا مصطفوی قمصری 20/12/1373، صالح اسد زاده 15/12/1373، امیررضا آرایش 22/12/1379، فاطمه ابراهیمی خو 18/12/1378، سارا تنکابنی 16/12/1380، علی عطاری 22/12/1372، سبا سرخیل 22/12/1370، نسترن مومن زحمتکش 18/12/1372، سمانه اعلایی پراپری 16/12/1372، مهرداد شکوهی 15/12/1377، مینو عاملی 15/12/1374، زهرا نریمان 15/12/1377، سعید باریکانی 19/12/1346، آریا کمالی 18/12/1378، تهران بهروز شجاعیان 19/12/1377 اهواز علی مرادی 20/12/1368 فسا آسا ذاکر جعفری 22/12/1378 و نیما علیزاده جوینی 20/12/1380 رشت سید علی موسوی (قهانذیری) 15/12/1378 مشهد امیرحسین عاملی 18/12/1373 کرج صبا بدر 19/12/1380 ، مهسا شهلایی فر 22/12/1379 شهر ری رضا رفیعی 22/12/1376 (شازند) طاها ریحانی 16/12/1380 (ساری) زهرا خدادایان 15/12/1372 رباط کریم مانی نخستین 15/12/1380 لاهیجان غزاله صفری 22/12/1375 کرمان زهرا خوروش 16/12/1376 اصفهان خاطره­ای از انقلاب تصمیم گرفتم نزد مادرم بروم و از او بخواهم تا خاطره­ای از انقلاب برایم بگوید. او خنده­ای کرد و گفت هر چند من در آن روزها حدود چهارسالم بود و آن خاطرات را به طور کامل یادم نیست امّا خاطره­ای از شور و شوق و تلاش مردم برای رهایی از ظلم به خاطر می­آورم . یک روز من به همراه خانواده­ام به خانۀ مادربزرگم رفتیم . پدر و مادرم مرا آنجا گذاشتند و رفتند. بعد از چند ساعت فهمیدم که آنها برای تظاهرات رفته­اند . من هم بعد از مدتی به حیاط رفتم تا در آنجا دوچرخه­بازی کنم در حال بازی بودم که ناگهان صدای شعار دادن مردم و بعد از آن صدای شلیک چند گلوله را شنیدم بعد از چند لحظه صدای کوبیدن در را شنیدم مادربزرگم را صدا زدم. او به طرف در رفت تا در را باز کند و هنگامی که او در را باز کرد جوانی را دید که سرش خونی بود او سریع خودش را داخل منزل انداخت یادم می­آید که مادربزرگم او را به داخل زیرزمین برد و زخمش را بست و برای او مقداری شربت برد و بعد از چند ساعت که اوضاع آرام شد و دیگر صدای شلیک نمی­آمد او برخاست و از ما خداحافظی کرد و هنگام رفتن با خنده­ای به طرف من آمد. دست در جیبش کرد عکس کوچکی از امام خمینی را به من داد و از ما خداحافظی کرد و رفت . این شاید بهترین خاطره­ای است که در ذهن من از آن روزها باقی مانده است . ساناز آهنی 11 ساله از تهران نوید یادگاری کلاس چهارم از کاشان صف نانوایی سعید به نانوایی رفت و چون صف آقایان شلوغ بود به صف خانم­ها رفت و گفت :«آقا شاطر خواهرم سلام رساند و 3 تا نان باید به من بدهید. معمّا عجایب صنعتی دیدم سر پل که آب در زیر آتش می­زد قل جواب «قلیان» رکسانا رشیدی 11 ساله از تهران مقدمه هفته گذشته دیدید و خواندید که در کارخانه هیولاها ، با کمک هیولاهای این کارخانه انرژی مورد نیاز شهر هیولاها به وسیله ترساندن بچه ها تامین می شد. هر هیولا از دری وارد اتاقی در نقطه ای از زمین می شد. جیغ بچه ها از ترس دیدن هیولا که به آسمان می رفت کپسول انرژی متصل به در پر می شد. و حالا ادامه ماجرا.....

مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 3