در همین اوضاع و احوال ، سپاهیان کابل یک بار دیگر بر لشگر زابل حمله بردند و شکست دیگری به آنها وارد کردند. بیشتر افراد سپاه اثرط ، پشت به میدان کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند . اثرط ، با زحمت زیاد توانست عدّهای از سربازان فراری را جمع کند و به صف جنگ برگرداند.سربازان اثرط ، که بسیار خسته و ناتوان شده بودند ، با دلخوری گفتند : « ما و اسبهایمان ، همگی از پا افتادهایم . با این حال زار و پریشان چگونه میتوانیم با سپاه تازهنفس دشمن مبارزه کنیم ؟ » اثرط در پاسخ آنها گفت : «نباید این حرفها را به زبان آورد . ما باید با تمام توانِ خود حمله کنیم ، تا ببینیم خدا چه میخواهد!»
سپاهیان خسته ، کمی قوّت قلب پیدا کردند و روبروی دشمن ایستادند. امّا نیروی دشمن قویتر از قدرت مقاومت آنها بود و دوباره شکست خوردند. اثرط ، که دیگر به کلّی درمانده شده بود . به زور سعی میکرد جلوی فرار و عقبنشینی یاران خود را بگیرد . چند نفر از فراریها را به ضرب شمشیر کشت و در همین حال فریاد زد :« هر سربازی که قصد فرار کند ، سزاوار مرگ اوست!»
افراد خسته و ناتوان سپاه ، دوباره جانی گرفتند و به سوی دشمن تاختند . در همین هنگام ، گرشاسب به میدان رسید . او علاوه بر یاران خودش ، ده هزار نفر از سربازان فراری سپاه ایران را هم جمع کرده و با خودش آورده بود. با آمدن گرشاسب ، نور امیدی ، به دلها تابید و جنگجویان ایران جانی تازه گرفتند. گرشاسب ، نور امیدی به دلها تابید و جنگجویان ایران جانی تازه گرفتند. گرشاسب ، قدری استراحت کرد تا خستگی راه طولانی از تنش بیرون رفت. بعد ،همۀ نیروهای پراکندۀ سپاه را یک جا جمع کرد و آرایش دوباره ای به سپاه خود دارد و با تمام قوا به دشمن حمله کرد . سپاه کابل به شدّت درهم شکست . شاهزادۀ سرکش و مغرور پا به فرار گذاشت وخودش را در گوشهای دوردست پنهان کرد بسیاری از سردارانش در جنگ کشته شدند . تعدادی از آنها فرار کردند و عدّهای دیگر اسیر شدند . گرشاسب ، بدون رنج و زحمت زیاد قدم به داخل شهر کابل گذاشت و قصر پادشاه را به تصرف خود درآورد. خبر این پیروزی به سرعت برق و باد به زابل رفت و به گوش اثرط رسید. دل پیرمرد از این خبر شاد شد. او بیصبرانه منتظر بازگشت فرزند بود. چون آفتاب عمرش بر لب بام بود و دلش میخواست قبل از غروب کامل ، فرزند رشید خود را در کنارش داشته باشد. گرشاسب، یکی از مردان شایسته و لایق افغان را به جای پادشاه مغرور ، بر تخت سلطنت کابل نشاند و با یاران خود به سوی پدر بازگشت .
به من دست نزن بچه!
در همان لحظه، سر و کله رندال پیدا می شود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 19