مجله کودک 179 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 179 صفحه 5

یک خاطره ، هزار پند در نجف پیرمردی بود قاری قرآن و اهل وشوشتر که مرد دینداری بود. او مدت دو سال بود فلج شده بود. شخصی به امام عرض کرد که در صورت امکان به او کمک شود. امام پذیرفتند و به یکی از یاران که ضمناً به کارهای مالی رسیدگی می­کرد، گفتند فردا ساعت 9 صبح یادم بیاورید تا به او کمکی کنم. متاسفانه فردا مصادف شد با شهادت حاج آقا مصطفی فرزند بزرگ امام وعده زیادی برای عرض تسلیت به منزل حضرت امام می­آمدند. کسی که به او این مأموریت محول شده بود می­گوید: با خود فکر کردم ساعت 9 نمی­توانم قضیه آن آقای شوشتری را به امام یادآوری کنم زیرا شرایط برای ایـن کار مساعد نیست. امام داخل حیاط منزل نشسته بودند و هر کس برای تسلیت می­آمد، ایشان جلـویش بلند می­شدند. مـن هم کنار در حیاط ایستاده بودم. ناگهان دیدم که امام نگاه تندی به من می­کند. از خودم پرسیدم آیا لباسم نامرتب است، یقـه­ام را نبسته­ام و باز است یا... و با سرعت به حضور امام رسیدم. امام فرمودند: مگر قرار نبود که ساعت 9 در مورد آن آقای شوشتری، یادآوری کنی؟ الان که ساعت نه و ده دقیقه است. گفتم: آقا ؛آخر با این اوضاع و احوال ؟ امام گفت: یعنی چه؟ سپس رفتند، مبلغی را برداشتند و داخل پاکت گذاشتند و به من دادند که برای آقای شوشتری بیرم و از او احوالپرسی کنم. من پیش خود گفتم حالا میهمان زیاد است و امام هم امروز به مسجد نمی­روند حالا ضرورتی ندارد بروم، وقتی خلـوت شد امـانتی امام را می­برم. اما پنج دقیقه بعد دیدم امام مرا به نام صـدا زد و گفت: آقای ... چرا نرفتی؟ گفتم: آقا می­روم. فرمودند: همین الان برو. من در همان شرایط، زود خود را به منزل آن قاری پیر قرآن رساندم و امانتی حضرت امام را به همسر او دادم. همسر او که از شهادت آقا مصطفی خبردار شده بود ، بسیار تعجب کرد و گفت:بمیرم خمینی امروز هم به فکر ماست! آنها تصمیم می­گیرند سید را با آزار و اذیت، از بین ببرند. اما تصادفاً با ماموت غول پیکری آشنا می­شود که او هم در حال کوچ است. .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 5