مجله کودک 179 صفحه 19
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 179 صفحه 19

از این فکر به خودش لرزید و تصمیم گرفت راه چاره­ای برای نجات دوستان و همکاران خود پیدا کند. استر مخصوص پیامبر را قرض گرفت و با این عذر که به دیدن دوستی می­رود، به تاخت از آنجا دور شـد. نزدیک مکّه با ابوسفیان دیدار کرد. ابوسفیان وقتی شتاب عبّاس و چهرۀ نگران و مضطرب او را دید، پرسید: «چه اتفّاقی افتاده است؟» عبّاس درجواب گفت: «وای برتو ابوسفیان!آن سپاهی که­می­بینی، مربوط به یاران رسول خداست. او اکنون با دوازده هزار مرد مسلّح به سوی شما می­آید تا کارتان را یکسره کند!» ابوسفیان سخت به وحشت افتاد و با نگرانی پرسید: «حالا چارۀ کار چیست؟» عبّاس گفت: «بیا ترک اسب من بنشین تا تو را پیش آن حضرت ببرم و برای تو امان بگیرم.» ابوسفیان قبول کرد و پشت سر عبّاس سوار استر شد. عبّاس، او را نزد پیامبر برد و از ایشان امان خواست. پیامبر در پاسخ این خواسته، رو به ابوسفیان کرد و فرمود: «ای ابوسفیان! ایمان بیاور تا امان بیابی!» ابوسفیان، بدون آن که بفهمد چه می­گوید، خطاب به پیغمبر گفت: «پس با «لات» و «عزّی» که دو بت بزرگ هستند، چه کنم؟» رسول خدا از این حرف ناراحت شد و چهره درهم کشید. امّا پیش از آن که ایشان پاسخی به ابوسفیان بدهد، یکی از یاران رسول خدا به نام «عُمَرِ خطّاب» که با ابوسفیان دشمنی پنهان داشت، جلو دوید و دُشنام بدی به او داد، که ابوسفیان تا بناگوش سرخ شد و به عمر پرخاش کرد. کم مانده بود میان این دو نفر دعوا شود، که پیامبر میانجی شد و جلوی دعوا را گرفت. سپس رو به عبّاس کـرد و فرمود: «ای عمو! امشـب ابوسفیان را در خیمۀ خودت نگاه­دار و فردا صبح او را پیش من بیاور!» آن شب، ابوسفیان مهمان عبّاس بود تا صبح. وقتی صدای اذان بلال بلند شد، ابوسفیان چشم باز کرد و از عبّاس پرسید: «این کیست و چه می­گوید؟» عبّاس گفت: «بِلال، مؤذّن رسول خداست و اذان می­گوید.» آن وقت ابوسفیان نگاهش به بیرونِ خیمه افتاد و مسلمانان را دید که دوان دوان به طرف آب می­روند و با شتاب وضو می­گیرند تا نماز صبح را پشت سر پیامبر بخوانند. اینجا بود که برای اوّلین بار ابوسفیان قدرت واقعی اسلام را لمس کرد و از ترس جان پیش پیامبر رفت و «شهادتین» را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد. عبّاس، که خودش مردی بازرگان، و از این نظر دوست و همکار ابوسفیان بود؛ دوباره برای او پا درمیانی کرد و از پیامبر خواست که امتیاز یا مقام و مرتبه­ای به او بدهد تا در میان قوم و طایفه­اش خوار و سرشکسته نشود. پیامبر، خواهش عمو را قبول کرد و با صدای بلند به همه فرمود: «برادران! چون وارد مکّه شدیم، هرکسی از اهالی مکّه، که به خانۀ ابوسفیان وارد شود، در امن و امان است. و نیز هرکسی که سلاح از تنِ خود دور کند یا به خانۀخود برود و در را ببندد، و یا داخل «مسجدالحرام » شود، در امن و امان خواهد بود. (ادامه دارد) *شهادتین: دو جمله­ای که غیر مسلمان با گفتن آن مسلمان می­شود:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله.» مادر به همراه کودک خود به پایین می­پرند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 19