از این فکر به خودش لرزید و تصمیم گرفت راه چارهای برای نجات دوستان و همکاران خود پیدا کند. استر مخصوص پیامبر را قرض گرفت و با این عذر که به دیدن دوستی میرود، به تاخت از آنجا دور شـد. نزدیک مکّه با ابوسفیان دیدار کرد. ابوسفیان وقتی شتاب عبّاس و چهرۀ نگران و مضطرب او را دید، پرسید: «چه اتفّاقی افتاده است؟» عبّاس درجواب گفت: «وای برتو ابوسفیان!آن سپاهی کهمیبینی، مربوط به یاران رسول خداست. او اکنون با دوازده هزار مرد مسلّح به سوی شما میآید تا کارتان را یکسره کند!»
ابوسفیان سخت به وحشت افتاد و با نگرانی پرسید: «حالا چارۀ کار چیست؟» عبّاس گفت: «بیا ترک اسب من بنشین تا تو را پیش آن حضرت ببرم و برای تو امان بگیرم.» ابوسفیان قبول کرد و پشت سر عبّاس سوار استر شد. عبّاس، او را نزد پیامبر برد و از ایشان امان خواست. پیامبر در پاسخ این
خواسته، رو به ابوسفیان کرد و فرمود: «ای ابوسفیان! ایمان بیاور تا امان بیابی!»
ابوسفیان، بدون آن که بفهمد چه میگوید، خطاب به پیغمبر گفت: «پس با «لات» و «عزّی» که دو بت بزرگ هستند، چه کنم؟» رسول خدا از این حرف ناراحت شد و چهره درهم کشید. امّا پیش از آن که ایشان پاسخی به ابوسفیان بدهد، یکی از یاران رسول خدا به نام «عُمَرِ خطّاب» که با ابوسفیان دشمنی پنهان داشت، جلو دوید و دُشنام بدی به او داد، که ابوسفیان تا بناگوش سرخ شد و به عمر پرخاش کرد. کم مانده بود میان این دو نفر دعوا شود، که پیامبر میانجی شد و جلوی دعوا را گرفت. سپس رو به عبّاس کـرد و فرمود: «ای عمو! امشـب ابوسفیان را در خیمۀ خودت نگاهدار و فردا صبح او را پیش من بیاور!»
آن شب، ابوسفیان مهمان عبّاس بود تا صبح. وقتی صدای اذان بلال بلند شد، ابوسفیان چشم
باز کرد و از عبّاس پرسید: «این کیست و چه میگوید؟» عبّاس گفت: «بِلال، مؤذّن رسول خداست
و اذان میگوید.» آن وقت ابوسفیان نگاهش به بیرونِ خیمه افتاد و مسلمانان را دید که دوان
دوان به طرف آب میروند و با شتاب وضو میگیرند تا نماز صبح را پشت سر پیامبر بخوانند.
اینجا بود که برای اوّلین بار ابوسفیان قدرت واقعی اسلام را لمس کرد و از ترس جان پیش
پیامبر رفت و «شهادتین» را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.
عبّاس، که خودش مردی بازرگان، و از این نظر دوست و همکار ابوسفیان بود؛ دوباره برای او پا درمیانی کرد و از پیامبر خواست که امتیاز یا مقام و مرتبهای به او بدهد تا در میان
قوم و طایفهاش خوار و سرشکسته نشود.
پیامبر، خواهش عمو را قبول کرد و با صدای بلند به همه فرمود: «برادران! چون
وارد مکّه شدیم، هرکسی از اهالی مکّه، که به خانۀ ابوسفیان وارد شود، در امن و امان است. و نیز هرکسی که سلاح از تنِ خود دور کند یا به خانۀخود برود و در را ببندد،
و یا داخل «مسجدالحرام » شود، در امن و امان خواهد بود. (ادامه دارد)
*شهادتین: دو جملهای که غیر مسلمان با گفتن آن مسلمان میشود:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله.»
مادر به همراه کودک خود به پایین میپرند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 19