
یک روز حاج اکبر خبر کرد
با مهربانی بچهها را
اصغر، علی، عباس واحمد
زینب، گلی، کلثوم و سارا
وقتی که دورش حلقه بستیم
با خنده از ما بچهها خواست تا مردم ده را بگوییم
فردا نماز و خطبه برپاست
صبح سحر فردای آن روز
آمد صدای حاج اکبر
با نغمۀ گرمش اذان را
آغاز کرد، الله اکبر
شد روستا بیدار از خواب
زد خنده بر لبها جوانه
از کوچهها گشتند مردم
یک یک سوی مسجد روانه
دلها یکی شد سوی قبله
در انتظار لطف و یاری
دست دعا بر آسمان رفت
اشک جماعت گشت جاری
همراه مردم آسمان هم
با رعد و برقش کرد فریاد
اشکش روان شد بر سرخاک
ده را صفای دیگری داد
آمد صدای پای رحمت
باران پاک آسمانی
یک بار دیگر خواند آواز
با تَق تَقَش بر شیروانی
در نبرد کرگدنها با ماموت، این ماموت است که پیروز میشود.
دوستی اجباری ماموت با سید،برخلاف میل ماموت آغاز میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 7