مجله کودک 203 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 203 صفحه 9

لبخند زد . والو پرسید ؟ به چه می خندی ؟ بدون باران هیچ چیز خنده دار نیست. پیرزن گفت : بله، درست است. و لبخندش محو شد. والو گفت : مگر من چه گناهی مرتکب شده ام که اینگونه باید عذاب بکشم ؟ من همیشه سخت کار کرده ام و حق کسی را هم نخورده ام . چرا باید مجازات شوم؟ بدون باران نمی توانم زمین را شخم بزنم. بنابراین هیچ محصولی هم ندارم. سپس آهی کشید و گفت : چه سرنوشتی در انتظارم است؟ چگونه شکم خانواده ام را سیر کنم ؟ پیرزن که متوجه ناراحتی والو شده بود گفت : شاید زیاد کار کرده ای. والو با کمی عصبانیت گفت : یعنی چه؟ من مثل یک مزرعه دار زحمتکش کار کرده ام. این تازه اولین فصلی است که نتوانسته ام زمین را شخم بزنم. آه ... از اینکه نمی توانم کار کنم ناراحت هستم. پیرزن با لبخند گفت : پسرم، منظور من همین است. تو الان زور بازو داری و می توانی یکسره کار کنی. اما تا به حال به زمین فکر کرده ای ؟ وقتی که آن را شخم می زنی و در آن بذر می افشانی در واقع داری از او کار می کشی. زمین سال ها و قرن ها و در واقع هزاران سال کار کرده است. خاک، مزرعه و زمین حق ندارد کمی استراحت کنند؟ والو با تعجب به او نگاه کرد و گفت : استراحت ؟ زمین استراحت کند؟ یعنی چی ؟ پیرزن گفت : بله ، موضوع همین است . باید بدانی که زمین خیلی پیر است ... اما طبیعت که مادر ما و درخت ها و آب و خاک است ، به موقع فرصت استراحت را به کودکانش می دهد. والو داشت کم کم متوجه می شد. پیر زن ادامه داد: وقتی باران نمی بارد تو نا امید می شوی ولی زمین فرصت استراحت پیدا می کند. زمین بدون هیچ مزاحمتی دراز کشیده و به آسمان چشم می دوزد. وقتی باران ببارد. او به تازگی و طراوت خود را آماده بذر ها می کند. پسرم! برگرد به خانه ات . طبیعت خودش می داند چه کار کند. با این حرف ، پیرزن بلند شد و رفت . کمی بعد والو هم بلند شد و به سمت خانه اش رفت . او به زمینش فکر کرد. به زمین عزیزش که حالا ، طبق گفته پیرزن، آسوده نفس می کشید و اندکی از کشت و کار زیاد ، در امان مانده بود. والو که به دهکده نزدیک می شد، با خود گفت : شاید حق با پیرزن باشد. غروب شده بود و خورشید داشت در آسمان محو می شد ... چه شد ؟ بله ، والو نسیم خنکی را پشت سر خود حس کرد. سپس قطره کوچکی روی شانه اش افتاد. او سرش را بالا گرفت به آسمان نگاه کرد. ابرها کمی دورتر به هم پیوند می خوردند. هوا داشت تاریک می شد. بزودی رعد و برق آغاز می شد و سرانجام بارانی عطرآگین! والو خوشحال و خندان به طرف خانه دوید. اما فیونا می گوید که آنها پدر و مادر او هستند و فرزندشان را دوست دارند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 203صفحه 9