
فال گیر
عباس قدیر محسنی
نمیدانم چرا قبول کردم. اول قبول نمیکردم و هرچه مادرم میگفت و اصرار میکرد، میگفتم: «نه». نه اینکه بدم بیاید، بیشتر میترسیدم. اما وقتی که مادرم از پول و تخم مرغ شانسی و... حرف زد، قبول کردم. با اینکه هنوز ته دلم هنوز میترسیدم. نوبت به ما که رسید، ترسم بیشتر شد و پشیمان شدم. پاهایم به شدت میلرزیدند و دست مادرم را محکم گرفته بودم. با هم رفتیم توی اتاق مخصوص. زن پیری که توی انگشت هایش پر از انگشتر بود، روی یک قالیچه نشسته بود و تکیه داده بود به یک پشتی بزرگ و به ما نگاه میکرد. ما رو به روی او نشستیم و مادرم بلافاصله شروع کرد به حرف زدن و من به تابلوها و عکسهای روی دیوار و اثاثیه قدیمی و کهنه اتاق نگاه میکردم. وقتی سرم را بلند کردم زن پیر به من نگاه میکرد و با دست اشاره میکرد جلو بروم. با هُل مادرم آرام آرام جلو رفتم. زن پیر دوبار دستهایش را به هم کوبید و یک زن کاسه بزرگی را آورد گذاشت جلوی من. زن پیر به من نگاه کرد و سعی کرد مهربان باشد و گفت: ((پسر جان توی این کاسه رو خوب نگاه کن و بگو ببینم توی آن چی میبینی؟)) رفتم جلوتر و با ترس توی کاسه را نگاه کردم و گفتم ((پسر جان توی این کاسه رو خوب نگاه کن و بگو ببینم توی آن چی میبینی؟)) رفتم جلوتر و با ترس توی کاسه را نگاه کردم و گفتم: ((آب میبینیم.)) زن داد کشید: ((چشم نخوری بچه. آب رو منم میبینم. تو باید یک آدم توی آب ببینی. نگاه کن ببین اون کسی رو که داره مادرت رو اذیت میکنه میبینی یا نه؟» دوباره توی کاسه رو نگاه کردم وگفتم:« من چیزی نمیبینم!» زن پیر چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه ای کرد ودوباره گفت:« بادقت نگاه کن.»
البته پدر فیونا از ماجرا با خبر است. اما ترجیح میدهد حرفی نزند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 8