مجله کودک 206 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 206 صفحه 8

فال گیر عباس قدیر محسنی نمی­دانم چرا قبول کردم. اول قبول نمی­کردم و هرچه مادرم می­گفت و اصرار می­کرد، می­گفتم: «نه». نه اینکه بدم بیاید، بیشتر می­ترسیدم. اما وقتی که مادرم از پول و تخم مرغ شانسی و... حرف زد، قبول کردم. با اینکه هنوز ته دلم هنوز می­ترسیدم. نوبت به ما که رسید، ترسم بیشتر شد و پشیمان شدم. پاهایم به شدت می­لرزیدند و دست مادرم را محکم گرفته بودم. با هم رفتیم توی اتاق مخصوص. زن پیری که توی انگشت هایش پر از انگشتر بود، روی یک قالیچه نشسته بود و تکیه داده بود به یک پشتی بزرگ و به ما نگاه می­کرد. ما رو به روی او نشستیم و مادرم بلافاصله شروع کرد به حرف زدن و من به تابلوها و عکس­های روی دیوار و اثاثیه قدیمی و کهنه اتاق نگاه می­کردم. وقتی سرم را بلند کردم زن پیر به من نگاه می­کرد و با دست اشاره می­کرد جلو بروم. با هُل مادرم آرام آرام جلو رفتم. زن پیر دوبار دست­هایش را به هم کوبید و یک زن کاسه بزرگی را آورد گذاشت جلوی من. زن پیر به من نگاه کرد و سعی کرد مهربان باشد و گفت: ((پسر جان توی این کاسه رو خوب نگاه کن و بگو ببینم توی آن چی می­بینی؟)) رفتم جلوتر و با ترس توی کاسه را نگاه کردم و گفتم ((پسر جان توی این کاسه رو خوب نگاه کن و بگو ببینم توی آن چی می­بینی؟)) رفتم جلوتر و با ترس توی کاسه را نگاه کردم و گفتم: ((آب می­بینیم.)) زن داد کشید: ((چشم نخوری بچه. آب رو منم می­بینم. تو باید یک آدم توی آب ببینی. نگاه کن ببین اون کسی رو که داره مادرت رو اذیت میکنه می­بینی یا نه؟» دوباره توی کاسه رو نگاه کردم وگفتم:« من چیزی نمی­بینم!» زن پیر چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه ای کرد ودوباره گفت:« بادقت نگاه کن.» البته پدر فیونا از ماجرا با خبر است. اما ترجیح می­دهد حرفی نزند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 8