
آبی، آبیِ آسمانی
صبح شده است و شهر پر از جنب و جوش دانش آموزانی است که تند تند کارهایشان را میکنند تا به مدرسه بروند. اما ... اما احمد با این که دیرش شده است، پشت در منتظر است تا ببیند نیما کی رد میشود. تصمیماش را گرفته است و میخواهد تا نیما را دید زودی به او سلام کند و ... اما پس نیما کجاست؟ مدرسه دارد خیلی دیر میشود، پس چرا نیما نمیآید؟ احمد هر چه منتظر ماند نیما نیامد. راه مدرسهاش را در پیش گرفت. میرفت و گاهگاهی برمیگشت و عقب سرش را نگاه میکرد، اما نه، از نیما خبری نبود. یک باره ایستاد. اگر به قول بابا قرار باشد، سرنوشت یک سال آدمها را در این وقتها رقم بزنند چی؟ راستی راستی نیما کجاست؟ نکند خدای نکرده مریض شده است؟ دلش دیگر تاب نیاورد. به سرعت به سمت خانه برگشت و ...
احمد: سلام زری خانم، پس نیما کجاست؟ خیلی دیرش شده که ... ))
مامان نیما: ((چی شده عزیزم؟ چرا این قدر نفس نفس میزنی؟ تو چرا مدرسه نرفتی؟ تا ده دقیقه دیگه که زنگتان میخوره؟ نیما امروز زودتر رفت مدرسه، گفت میخواد ... ))
احمد: ((نیما، آهای نیما جان، سلام، صبر کن ببینم پسر، تو کی راه افتادی؟ خیلی منتظرت شدم، سلام ... ))
نیما: ((سلام.))
آب، آبی است. اگر چه در یک لیوان، بی رنگ است، اما اقیانوس، آبی است. آبی رنگ زندگی است. رنگ دل آدمها است. میتواند بی رنگ باشد. میتواند بدرنگ باشد. میتواند کوچک باشد، به اندازهی یک مداد رنگی آبی میتواند خوشرنگ باشد، بزرگ باشد و پهناور، مثل دریا، و وسعتی داشته باشد به اندازهی آسمان.
-----
شرک با ناراحتی قصر را ترک میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 12