
آبی، آبیِ بی رنگ
میر محمد لاجورد
صبح شده است و شهر پراز جنب و جوش دانش آموزانی است که تند تند کارهایشان را میکنند تا به مدرسه بروند. اما....
بابا:« دیرت نشه احمد. زنگ مدرسه تون نخوره؟ امروز خیلی فس فس میکنی، چی شده؟ نیما معطل نمونه؟ حواست جمع باشه، یه پسر خوب همیشه کارهایی تو زندگیش میکنه که خدا خوشش بیاد، مخصوصاً تواین شب ها که میگن ممکنه سرنوشت یک سال آدم، توش رقم بخوره.»
بابا بوهایی برده، اما اصل ماجرا را که نمیداند. نمیداند که بین احمد و نیما چقدر شکر آب شده است. نمیداند که پای نیما رفته روی جعبه مداد رنگی احمد و مداد آبی اش را شکسته. درسته که نیما چندین بار معذرت خواهی کرده، اما همه چیزی که با معذرت خواهی درست نمیشود. مدادی که شکسته، شکسته است. احمد و نیما همسایه و هر دو دانش آموز کلاس اول دبستان هستند و هر صبح با هم به مدرسه میروند، یعنی میرفتند. اما الان احمد حتی دلش نمیخواهد چشمش به چشم نیما بیفتد. تمام فس فس کردنش هم برای این است که نیما تنها به مدرسه برود و او بتواند به قول خودش از شر او راحت شود. از لای در یواشکی نگاه میکند. از نیما خبری نیست. حالا باید تندی کفش ها را پوشید و به طرف مدرسه دوید.
احمد:« اِ، ببین چه رویی داره؟ دم در منتظر منه، چه پرروه ها!»
نیما:« سلام.» احمد جواب سلام نمیدهد و معتقد است:«کم محلی به این گونه افراد بهترین کاره .»
هر روز صبح، احمد و نیما این مسیر را شانه به شانه ی هم میرفتند. اما...
او بر اثر جادوی فرشته نمیتواند از اتاق خارج شود و حقیقت را به فیونا بگوید. فرشته به او می گوید که بهتر است از زندگی فیونا خارج شود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 10