
وضع همیشه همین بود تا روزی که رفتند.
چند ماهی بود که به محل ما آمده بودند.
بچۀ کجا بود، ندانستیم. همان یک بار که دهن
باز کرد و ما به بازی راهش ندادیم، یعنی درست
ترش با آن قاعدهای که ما داشتیم نخواست
بازی کند و حرفهایی زد که به همهمان برخورد،
دیدیم که لهجه دارد. نه حرف و حسابش به
مردمان ولایت ما میخورد نه سکناتش. ریخت
و قیافهاش داد میزد که از جایی دور آمدهاند
یا از آن آدمهایی هستند که همیشه ویلان و
سرگردانند و به دنبال کار به هر دری میزنند.
هم خودش، هم خواهرش و هم مادرش که
عدلعدل (یک لنگه از بار) کنار رودخانه تلنبار
میشد. با چکمههای لاستیکی بلند و چادری
که از همان توی خانه دور کمرش بسته بود.
سرجوخه گاتسی میگوید که میداند
هنوز دوره آموزشی کبوترها تمام نشده
است اما دستور دارد که ساعت 18 فردا آنها
را به ماموریت نظامی ارسال کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 236صفحه 10