
یکی از گوسفندها جلو رفت و گفت: «ای گاو! چرا علفهای ما را از بین میبری؟»
گاو که انگار دنبال بهانه بود، سرش را پایین برد و با شاخهایش به گوسفند زد. گوسفند به دور دورها پرت
شد و تا مدتها بدنش درد میکرد.
گوسفندها دیدند، این طوری نمیتوانند زندگی کنند. در بین گوسفندها، گوسفند جوانی بود. او نشست و
فکر کرد و نقشهای کشید. بعد پیش بقیۀ گوسفندها برگشت و به آنها گفت: «ما زورمان به گاو و فیل نمیرسد.
گاو شاخهای قوی و بلندی دارد، فیل هم دو تا عاج بلند و خرطوم دارد.»
گوسفند پیری گفت: «پس چه کار کنیم؟ همین طور ساکت بمانیم تا آنها به ما زور بگویند؟»
گوسفند جوان گفت: «نه، نباید ساکت بنشینیم. من نقشهای کشیدهام. ما باید به کمک عقل و فکرمان، گاو و
فیل را ادب کنیم!»
گروه خود را به فاضلاب
شهر میرساند و وارد آن
میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 237صفحه 16