
امیر محمد لاجورد
نه راه پیش، نه راه پس
محمد جواد گیاشی دانش آموز کلاس سوم است. آن روز هم به سرعت به سوی مدرسه میدوید...
توی دلش خدا خدا میکرد که
زنگ مدرسه نخورده باشد.
آخر، بارها به هنگام رسیدن به
مدرسه با در بسته مواجه شده
بود و در این زمینه پروندهی
خوبی نداشت. آخرین بار هم
به آقای مدیر قول داده بود
که دیگر دیر به مدرسه نرسد اما...
محمد جواد: «اوه اوه، خیلی بد شد، آخه من
چکار کنم؟ نمیدونم چرا هر کاری میکنم
بازم بعضی وقتا دیرم میشه. حالا حتما کلی
از نمرهی انضباطم کم میکنن. اصلا دیگه رو
ندارم به آقای مدیر نگاه کنم، دفعهی قبل
هم که خواستم از دیوار برم، اون اتفاق بد
افتاد. شانس ندارم که چکار کنم؟ ...چکار
کنم؟.... آها، فهمیدم از نردههای پشتی ...»
محمد جواد به سرعت
برگشت و به سوی
پشت مدرسه دوید.
از دیوار پشتی مدرسه که میگذشت یاد
آن روزی افتاد که دیر به مدرسه رسیده
بود و در بسته بود و تصمیم گرفته بود
تا از دیوار مدرسه بالا برود و ...اما
به گفتهی خودش:«شانس که ندارد.».
اول کیف خود را به داخل حیاط مدرسه
پرت کردهبود و بعد هم از دیوار کشیده
بود بالا که ...نگو درست در آن لحظه...
در همین لحظه نوری دیده میشود
و صدایی میشنوند. دو نفر از شاخهی
موشهای نهضت مقاومت فرانسه خود را
به آنها معرفی میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 237صفحه 10