مجله کودک 244 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 244 صفحه 5

موضوع با خبر شدند. ایشان هم یکی از کسانی که در بیت امام مشغول خدمت بود را صدا زدند و گفتند: «ماشین را روشن کنید و این خانم و بچه­ها را به منزل آقای اشراقی ببرید تا آقا را ببینند و بعد هم آنها را برگردانید.» شخصی که انجام این کار به او سپرده شده بود، تعریف می­کند: هنگامی که به مقصد رسیدیم. علی (پسر آقای اشراقی)، نوه­ی امام را دیدم. گفتم: «علی جان! به آقا بگو خانواده­ی شهیدی از راهی دور برای زیارت آمده­اند.» علی هم سریع خبر را به آقا رساند. امام فوراً بلند شدند و از آنان دعوت کردند به داخل تشریف ببرند. ایشان با حالتی خاص و تبسمی بر لب، آنان را به حضور پذیرفتند و به آن خانم فرمودند: چرا این موقع و در این هوای سرد این بچه­ها را به اینجا آورده­اید؟ مگر من چه کسی هستم؟ چرا به خاطر من این همه سختی را تحمل کرده­اید؟ بعد هم شروع کردند به نوازش بچه­ها. آن خانم توضیح داد که همسرش در درگیری با نیروهای رژیم شاه به شهادت رسیده است و سرپرستی بچه­ها با او است. امام فرمودند: اگر کاری دارید، بگویید تا در صورت امکان برایتان انجام دهم. آن زن با چشمانی اشک­آلود گفت: «آقا! آرزوی ما فقط زیارت و دستبوسی بود و نه هیچ چیز دیگر.» امام سه مرتبه از خانم خواستند تا اگر مشکلی دارند، بازگو کنند، و هر بار آن همسر محترم شهید، گفته­ی خود را تکرار کرد. بعد هم امام به من فرمودند: شما بروید بخاری ماشین را روشن کنید تا مبادا بچه­ها سرما بخورند،و بعد هر کجای قم خواستند بروند،آنها را برسانید. اطلاعات پرواز نشان می­دهد که شی پرنده مربوط به هواپیماهای خودی نیست.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 244صفحه 5