است. مادر به بچهها میگوید: «بچهها! دست همدیگر را بگیرید و مواظب باشید تا گم نشوید.»
یک عنتری مشغول شیرین کاری است. احمد سرگرم تماشای کارهای او میشود. غافل از اینکه دیگران به مغازهی کفاشی میروند تا برای محمود کفش بخرند.
بعد از مدتی بیخیالی ناگهان احمد متوجه میشود که تنهاست . از ترس گم شدن میزند زیر گریه، و بیاختیار پا میگذارد به فرار.
بعد از مدتی دویدن، خسته و وامانده، از بچههای کوچه، سراغ مادرش و خانهی حاج رحیم آقا را میگیرد.
ترق! ترق.. ترق!
بچهها مشغول ترقه بازی هستند و کسی به او اعتنا نمیکند.
احمد با خودش میگوید: «ای کاش اصلاً به شهرنیامده بودم» یاد روزهای عید افتاد که در کوچههای آشنای ده بوی گل و شبدر و عطر نان میپیچید. احمد یاد دهشان که افتاد، دلش گرفت.
احمد گریه و نالان به هرکس که میرسد، میپرسد: «مادرم کجاست؟ خانهی حاج رحیم آقا کجاست؟»
یک باربر، خانهی رحیم آقا را نمیشناسد، اما میخواهد به احمد کمک کند. هردو برمیگردند به آنجا که احمد گم شده بود. میرسند،عنتری .
باربر میپرسد: «منزل رحیم آقا کجاست؟ این بچه گم شده!»
عنتری نمیداند خانهی رحیم آقا کجاست.
سپس ادامه میدهد که ارتش مجهز آنها، این افراد است؟ (او به سوی در دیگری اشاره میکند)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 249صفحه 32