مجله کودک 249 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 249 صفحه 23

در تمام مدتی که شام می­خوردیم، وحشت­زده یاشار یک لحظه هم از جلو چشمم دور نمی­شد. چرا تو فکری؟ نکنه قصه این پسره رو باور کردی؟ کدوم قصه؟ راجع به چی حرف می­زنید بچه­ها؟ به سارا چشم غره رفتم و در جواب گفتم..... چیز مهمی نیست مگه نه سارا؟ آره ... یعنی نه! چیزی نیست مامان خوب دیگه بچه­ها یواش یواش برید بخوابید، عزیز و آقاجون خسته هستن باید استراحت کنن. رک و پوست کنده بگو خوابت می­یاد! روت نمی­شه بگی؟ یه کم هم از خودت مایه بذار تنبل خان! راستی برایتان نگفتم پدربزرگ معلم باز نشسته است. از آن معلم­های با ابهت،پر جذبه و باسواد،خط قشنگی دارد و شعری نیست که از حفظ نباشد وشاعرش را نشناسد،یک عالمه قصه هم بلد هست، خوب یادم می­آید وقتی کوچکتر بودیم،هروقت که به دیدن پدربزرگ می­آمدیم،شبها قبل از خواب یک قصه ترو تازه و دسته اول برایمان تعریف می­کرد. برای من که تازه سرشبه! قبل از خواب یه کارهایی دارم که باید حتما انجامشون بدم. جیمی نیز عقیده دارد که پدرها و مادرها باید آنجا باشند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 249صفحه 23