خدا گفت: «از بهشت شاخهای گل به شما خواهم داد.»
و فرشتهها شاخه گلی به دست مرد دادند. مرد، گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت. خاک خوشبو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که میگریست. زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود. فرشتهها به او
آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و
از شیرۀ جانش به او بنوشاند.
مرد زن را دید که میخندد؛ کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی
بر خاک گذاشت. خدا شوق مرد را میدید. پرنده بازگشت و بر شانۀ مرد نشست.
خدا گفت: «با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد. راست بگویید تا راستگو باشد. آسمان
و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد.»
روزهای آفتابی و بارانی یکی پس
از دیگری گذشت. زمین پر شد از گلهای رنگانگ و لابه لای گلها پر شد از بچههایی که شاد دنبال هم میدویدند و بازی میکردند.
خدا همه چیز و همه جا را
میدید. خدا دستهای بسیاری را میدید که به سوی آسمان بلند شدهاند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
میگردند و پرندههایی که…
خدا خوشحال بود. چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 10صفحه 8