مجله کودک 10 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 10 صفحه 13

آقاهه مرا با برادرم عوض کرد؛ یعنی مرا داد به آن یکی خانم و برادرم را از آن یکی دیگر گرفت؛ بعد آن آقاهه و آن دو تا خانم خیلی بامزه با هم گفتند: «وای! چقدر شبیه همند.» مامانی گفت: «خب دوقلو هستن دیگه.» بعد آن خانمها شروع کردند چلپ چلپ مرا ماچ کردن. اصلاً خوشم نیامد. هی غر زدم، هی غر زدم. تا آن آقا بـرادرم را بوس کرد، جیغش درآمد و زد زیر گریه و همان طور که گریه می­کرد، گفت: «این آدم بزرگها همه نی نی­هارو این قدر می­خورن؟» آن خانم پیرتره گفت: «چند کیلو بودن؟» مامانی گفت: «این (یعنی برادرم) دو کیلو و ششصد و بیست بود و اون (یعنی من) هم دو کیلو و ششصد.» من تو شکم مامانی همیشه می­فهمیدم که برادرم از من بیشتر غذا می­خورد. آن آقاهه، برادرم را به مامانی داد و گفت: «این یکی یک خرده بداخلاقه.» برادرم غر زد: «اِه... عجب رویی دارن­ها... صورت آدم رو می­سوزونن، بعدش می­گن بداخلاقه.» آن خانم که شکل مامانی بود، گفت: «همیشه همین طوره، تا بچه می­خنده مال باباشه، تا گریه کرد، مال مامانش.» تازه فهمیدم که آن آقاهه، بابایی است. تازه غصه­مان گرفت، می­ترسیدیم که بابایی صبح تا شب بخواهد ما را بوس کند و هی خارهای صورتش برود توی گوشت صورتمان. آنها ما را بغل کردند و همراه مامانی از توی شکم بیمارستان آمدیم خانه. خانه که آمدیم، بدبخت شدیم، چون پر از آدم بزرگ بود که یکی یکی ما را می­گرفتند و می­خوردند؛ یعنی چلپ چلپ ماچ می­کردند. از همه بدتر صورتهای تیغ تیغی آقاها بود که اشک ما را درآورد. صورتمان حسابی زخم و زیلی شده بود. صورت من می­سوخت و صورت برادرم هم کلی قرمز شده بود. آخرش هم خانمها ما را بغل می­کردند و له و لورده می­شدیم؛ انگار که می­خواستند انار آب لمبو کنند. اصلاً شده بودیم نی­نی آب لمبو، صورتمان از خارهای صورت آقاها قرمز شده بود، زنها هم وقتی بغلمان می­کردند، حسابی فشارمان می­دادند و جیغمان در می­آمد. یکی از زنها تا برادم را بغل کرد برادرم کمی ترسید، من هم ترسیدم؛چون آن خانم به برادرم گفت: «جیگرت­رو بخورم.» اگر می­خواست جگر برادرم را بخورد، حتماً او می­مرد. لابد اگر سیر نمی­شد، می­آمد و جگر مرا هم می­خورد. برادرم زد زیر گریه؛ حالا گریه نکن، کی گریه بکن. بعد آن خانم به برادرم گفت:« موش بخوردت». بعد ما را گذاشت پیش مامانی. من و برادرم خیلی ترسیدیم، توی شکم مامانی اصلاً موش ندیده بودیم؛ اما فکر کنم که خیلی خیلی خطرناک بود، چون آن موقع که کوچیک بودیم و توی شکم مامانی بودیم، یک روز مامانی جیغ زد و هی بالا و پایین پرید و گفت: «موش! موش!» از همان موقع فهمیدم که موش آدم بدجنسی است که حتی مامانی هم از او می­ترسد. برادرم خوابش گرفته بود؛ همان طور که داشت خمیازه می­کشید، گفت: «به نظرت این مهمونها کدومشون موشن؟» گفتم: «نمی­دونم... ولی باید حواسمون باشد، تا یکی­شون اومد نزدیک ما، جیغ بزنیم، شایداون، یک موش باشه». وقتی به برادرم نگاه کردم، خوابِ خواب بود و اصلاً به حرف من گوش نمی­کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 10صفحه 13