
به کلهام فشار
آوردم. هِی فکر کردم،
اما نفهمیدم چه اشتباهی از
من سر زده است . چه کار بدی
کردهام که او ناراحت است.
امام صادق(ع) برخاست. من هم
بلند شدم . او وقتی به من رسید لبخند
نزد. هنوز اخم هایش توی هم بود. به من
یک نگاه تند انداخت و گفت: « چرا دیشب به
مادرت حرفهای بدی زدی؟»
من لرزیدم و به خودم گفتم : «دی .... دیشب ...
دیشب ... وای؟!»
او ادامه داد: «آیا نمیدانی که شکم او خانهی
تو بود. دامنش گهوارهات بود و نوازشت میکرد.
و تو از سینهاش شیر مینوشیدی.»
بعد صورتش را چرخاند و رفت . خشکم زد.
قلبم تاپ تاپ میکرد . یاد مادر مهربان و خستهام
افتادم. وای... امام صادق (ع) راست میگفت. من
دیشب با او بداخلاقی کرده بودم. به سرش داد زدم
و حرفهای تندی گفتم . همه اش تقصیر من بود.
فوری راه افتادم تا از امام صادق(ع) معذرت
بخواهم. چشمهایم پر از اشک شد. صدای گریهام
بلند شد. امام رفته بود. به طرف خانه دویدم
و گفتم: «امام صادق (ع) چقدر داناست. او از
چیزهای غیبی هم خبر دارد.»
«دوست» سالگرد شهادت امام جعفر صادق (ع) را
تسلیت عرض مینماید.
هولدن مونارو
مجلات دوست کودکانمجله کودک 260صفحه 9