
مترجم: محمدعلی دهقانی
از مجموعه قصههای ایزوپ
هَمسفر بَد
دو مرد با هم به سفر میرفتند. در راه ناگهان
خرس بزرگی در مقابل آنها ظاهر شد. یکی از
دو همسفر، با دیدن خرس، فوراً به بالای درختی
رفت و در بین شاخه و برگهای آن پنهان شد. مرد
دوم، وقتی دید تنها مانده و جایی برای پنهان شدن
ندارد، از ترس همان جا روی زمین دراز کشید
و خودش را به مُردن زد. خرس آمد تا بالای سر
مرد، با پنجهاش او را تکان داد و صورتش را بو
کشید. امّا مرد، نفسش را در سینه حبس کرده بود
و هیچ حرکتی نمیکرد. خرس، بعد از کمی ور
رفتن، به خیال این که مرد مسافر مُرده است، او را
رها کرد و رفت.
بعد از رفتن خرس، مردی که بالای درخت
پنهان شده بود، از درخت پایین آمد و به سراغ
دوستش رفت و با کنجکاوی از او پرسید:
-ببینم دوست من! خرس در گوش تو چه
میگفت؟
همسفرش با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
-خرس در گوش من گفت: هیچ وقت با کسی که
در وقت خطر تو را تنها میگذارد، مسافرت نکن!
مرد این را گفت و از دوستش خداحافظی کرد و
رفت.
هولدن یوته
مجلات دوست کودکانمجله کودک 260صفحه 13