
شکار
زهره پریرخ
کاوه بیدار شد. هوا گرم بود. چند مگس بزرگ وزوز دور سرش پرواز می کردند. کابلند شد و با
بالش دنبال مگسها کرد و گفت: «همین حالا حسابتان را میرسم. کلاغ سیاههای وحشی.»
مگسها از پنجره رفتند بیرون. کاوه با خوشحالی پنجره را بست. با کاغذ کلاه بزرگی درست کرد و
روی سرش گذاشت. صبحانهاش را لای دستمالی پچید و توی جیبش گذاشت و به مادرش که با تعجب
به او نگاه میکرد، گفت: «شکارچی بزرگ به شکار میرود؟»
و در را محکم بست و راه افتاد. تکه چوبی دید و گفت: «به به! چه تفنگی!»
هوندا 2000 s
مجلات دوست کودکانمجله کودک 260صفحه 31