
جمشید سپاهی
درختی که پرندهها را دوست نداشت
باقی نمانده است. آیا حاضری خواهشم را قبول کنی و
کاری برایم انجام دهی؟
باد بهاری، با شنیدن این حرفها، به یاد روزهای
جوانی و سرسبزی نارون افتاد و غمگین شد؛ و در حالی
که برگهای نارون پیر را نوازش میداد، گفت: نارون پیر
بگو. تو خودت میدانی که هر کاری بخواهی، برای تو
انجام میدهم؛ حتی اگر مشکلتر از آن، کاری در دنیا
نباشد. تو دوست خوب منی؛ اگر نتوانم به تو کمک کنم،
نیسان ایکس تریل
یکی بود یکی نبود. زیر آسمان کبود، نارون پیری
بود. نارون میدانست که چیزی از عمرش باقی نمانده
است و به زودی خشک خواهد شد.
بهار تازه شروع شده بود. یک روز نارون پیر به باد
بهاری که آرام آرام میوزید، گفت: «ای باد بهاری، تو
نزدیکترین و قدیمیترین دوست منی. تو سالها بر من
وزیدی؛ شاخ و برگ مرا به حرکت درآوردی و با من
گفتگو کردی؛ حال که میدانی دیگر چیزی از عمر من
مجلات دوست کودکانمجله کودک 261صفحه 31