به امام بگوید . امام جواد (ع) با مهربانی برایش جا باز کرد . دست او را گرفت و کنار خود نشاند . بعد یک کاسه ی غذا جلویش گذاشت .
ابوهاشم خجالت می کشید . چون وقت بدی به آنجا رفته بود . اما با اصرار امام جواد (ع) او هم مشغول خوردن شد . او در هنگام خوردن غذا ، دایم فکر می کرد که ماجرای ابوهاشم را چگونه به امام بگوید . توی همین فکر بود که دید امام جواد خدمتکارش را صدا زد . بعد ابوهاشم را به او نشان داد و گفت : « یک مرد شترچران هست که با ابوهاشم به اینجا می آید . او را پیش خود نگهدار و برایش یک کار خوب جور کن تا مشغول شود ! »
خدمتکار گفت : « چشم ! »
ابوهاشم با خوشحالی نگاه کرد به امام . اصلاً باورش نمی شد . او که به امام چیزی نگفته بود ، اما امام جواد (ع) همه چیز را می دانست .
دوست سالگرد شهادت حضرت امام محمد تقی (ع) ، جوادالائمه را تسلیت می نماید .
با طناب به بالا کشیده می شود .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 265صفحه 9