مجله کودک 274 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 274 صفحه 13

خانه­ی جدیدِ «بیلی» قسمت آخر نویسنده: والریا بیوزیک مترجم: سیده مینا لزگی یک هفته بعد آنی به دنبال من آمد و گفت که حالا وقت دیدن مادر است. خیلی هیجان زده بودم. خودم را آماده کردم و لباس تازه پوشیدم. یک شلوار نو و یک لباس قرمز جدید که فران به من دا ده بود. ملاقات ما در جای خاصی انجام می­شد، جایی که آنی می­گفت، خانواده­هایی مثل خانواده­ی من می­توانند لحظات خوبی را با هم داشته باشند. در اتاق­های مختلف خانواده­های زیادی بودند. آنی مرا به اتاقی برد که یک نیمکت،یک میز،چند تا صندلی،مقدار زیادی کتاب رنگ­آمیزی و مداد رنگی داشت. من نگران بودم،چون مادر هنوز نیامده بود. آنی به پناهگاه زنگ زد و آنها گفتند که مادرم راه افتاده است. اما او دیر کرده بود. ما منتظر شدیم و منتظر شدیم و در آخر او آمد. من از دیدنش خیلی خوشحال شدم. به طرفش دویدم و او را محکم بغل کردم. داشت گریه می­کرد ولی از دیدن من خوشحال شده بود. خیلی زیبا به نظر می­رسید، موهایش مرتب بود و لباس تازه پوشیده بود و اصلاً دیگر خسته به نظر نمی­رسید. مادر برایم یک هدیه آورده بود؛عکس من و او با هم. به او گفتم آن را در اتاقم توی خانه­ی بی­سرپرست­ها می­گذارم. آنی به ما نام اسلحه: ضد تانک 300 - B کشور سازنده: رژیم اشغالگر قدس وزن: 8 کیلوگرم سرعت حرکت گلوله: 270 متر بر ثانیه حداکثر برد: 400 متر اجازه داد مدتی با هم حرف بزنیم بعد گفت که حالا دیگر وقت رفتن است. من نمی­خواستم دوباره از مادرم جدا شوم. آنی گفت که من هر هفته او را خواهم دید و مادر قول داد که دفعه­ی بعد دیر نیاید. هردوی ما وقت خداحافظی همدیگر را بوسیدیم و گریه کردیم. وقتی به خانه برگشتم،فران جلوی در منتظر من بود. گفت که دلش برایم تنگ شده و از ملاقات پرسید. من همه چیز را تعریف کردم. به او گفتم که ناراحت بودم چون دلم برای مادرم تنگ می­شد و او گفت که احساس مرا می­فهمد چون او هم بعضی اوقات دلش برای بچه­هایش تنگ می­شود. فکر می­کنم او واقعاً می­دانست من چه احساسی دارم. حالا مدتی است که پیش فران زندگی می­کنم. من به زندگی کردن با آنها عادت کرده­ام و فکر می­کنم آنها هم به من عادت کرده باشند. بعضی اوقات من ناراحت یا عصبانی می­شوم. اما نه خیلی زیاد. می­دانم که فران و پل به خوبی از من نگهداری می­کنند. مادرم گفت: خوشحال است از اینکه من با یک خانواده­ی خوب زندگی می­کنم و آنی گفت که بزودی دوباره با مادرم خواهم بود. پایان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 274صفحه 13