مجله کودک 284 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 284 صفحه 9

کنارش نشستم . عمّه با یک دست بغلم کرد و با دست دیگرش ، اشک هایش را با گوشه ی روسری پاک کرد . نگاهش کردم و گفتم : عمّه جون ، دلت برای مامان بزرگ تنگ شده؟ با مهربانی نگاهم کرد و خندید ، آدم ، وقتی خنده و گریه اش با هم قاطی می شود ، خیلی قشنگ می شود . دلم می خواست عمّه زهرا را ببوسم و دلداری اش بدهم . ولی خودم هم خیلی غمگین بودم . گفتم : « من که همین چند ساعت پیش مامانم رفته ، غصّه می خورم . چه برسه به شما که . . . عمّه زهرا حرفم را قطع کرد و با لحن شادی گفت : « بسه دیگه ، بهتره حرف تلخ نزنیم ، الآن آقاجون از خواب بعد از ظهرش بیدار می شه و دلش می خواد چایی بخوره . پاشو بریم توی آشپزخونه ، سماور روشن کنیم . . . » بعد دستم را گرفت و مثل دو تا بچه ، جست و خیزکنان به طرف آشپزخانه رفتیم . راستی ، یادم رفت بگویم آشپزخانه ی خانه ی پدربزرگ توی حیاط است . اصلاً من درباره ی خانه پدربزرگ با شما حرف نزدم ، زدم؟ ادامه دارد مرگ سیاه می گفتند . با پیشرفت علم دانش ، این بیماری طاعون نام گرفت . در همان ایام این بیماری به ترکیه امروزی و آسیا نیز سرایت کرد و قربانیان زیادی گرفت . در اروپا بر سر در خانه های طاعون زده ، صلیب قرمز رسم می کردند و مردگان را پس از حمل د محلی به طور دسته جمعی به خاک می سپردند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 284صفحه 9