مجله کودک 284 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 284 صفحه 32

می زنم ، من . . . دیگر آهن نیستم . تو باعث شدی که من زنگ بزنم . تو . . . » آهن دیگر نتوانست حرف بزند و ساکت شد . اکسیژن با غصه به زنگ آهن نگاه کرد . بعد به هوا پرید تا درباره ی این حادثه بیشتر فکر کند . رفت و رفت تا به یک فلز نقره ای رنگ و مایع رسید . اسم این فلز جیوه بود و زیر نور آفتاب برق می زد . اکسیژن لبخندی زد و گفت : « تو چقدر قشنگی! مثل ماه و خورشید می درخشی . مثل ستاره ها برق می زنی . مثل آب ، مایع و روان هستی! » جیوه خندید و گفتک « چه حرف های قشنگی می زنی! بیا پیش من بنشین و باز هم برای محرف بزن! » اکسیژن کنار جیوه نشست و از سفر های خود حرف زد . ماجرای سفر خود در بدن انسان را برای جیوه تعریف کرد . از آنچه در آسمان و لابه لای ابرها دیده بود ، حرف زد و از اعماق اقیانوس برایش قصه گفت . جیوه از تعجب بالا و پایین می پرید و کم کم به اکسیژن نزدیکتر می شد . اکسیژن با صدای غمگینی ماجرای آهن را تعریف می کرد که ناگهانت از تعجب فریادی کشید و دو دستی توی سر خود زد . یک اتفاق عجیب افتاده بود . جیوه ناپدید شده بود . جای او گرد سرخ رنگی مانده بود . اکسیژن فریاد زد : « جیوه! جیون! کجا هستی؟ » اما صدایی به گوشش نرسید . تنها و خسته راه افتاد تا به سرنوشت دوست دومش فکر کند . همین طور که می رفت ، با خود فکر کرد : « چرا هرکس با من دوست در بعضی کشورها که خطوط راه آهن زیادی ندارند- مانند پاکستان و افغانستان- از اتوبوس برای حمل و نقل انسان و بار استفاده می شود . با این اتوبوس ها ، معمولاً جمعیت انبوهی مسافرت می کنند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 284صفحه 32