مجله کودک 296 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 296 صفحه 8

قصه های من و پدر بزرگ افشین علاء دردهای پدر بزرگ قسمت چهارم من و عمه زهرا از دیدن پدر بزرگ بر روی ایوان ، غافلگیر شده بودیم . عمه زهرا با عجله از جا بلند شد و گفت : "خدا مرگم بده آقا جون ، چرا ازجاتون بلند شدین ؟ مگه دکتر نگفت که حالا حالاها باید ا ستراحت کنید ؟" پدر بزرگ اخم قشنگی کردو گفت : "برید بابا ، شما واین آقای دکتر دست به دست هم دادین که منو از پا بندازین ؟" من گفتم : آخه آقا جون ، شما قلبتون ناراحته ." پدر بزرگ در حالی که می نشست وبه مخدّه اش تکیه می داد بانگاهی مهربانی به من گفت : "نترس گلم ! من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم ." بعد رو به عمه زهرا کردو با لحنی که پر از محبت و نوازش بود به او گفت : "پدر جان ، شما هم پاشوبرو سه تا چایی ناب برامون بریز و بیار تا همین جا روی ایوان باهم چای بخوریم و حرف بزنیم ." عمه زهرا خواست چیزی بگوید . اما پدر بزرگ که انگار حدس می زد دخترش چه می خواهد بگوید ، به او فرصت حرف زدن نداد و گفت : "من حالم خوب خوبه دخترجان ، برو چایی بیار ." دیگر جای هیچ حرفی نبود . عمه زهرا رفت که چای انجام کمک های اولیه ، از دیگر وظایفی است که یک آتش نشان باید آن را بلد باشد .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 296صفحه 8