
اسماعیل دوباره آب خواست. قلب
هاجر به تاپ تاپ افتاد. اسماعیل دراز
کشید. آهسته ناله کرد و پاهایش
را به زمین زد.
ـ من آب میخواهم. آب!
هاجر با دلواپسی سرش را از
سایه بان بیرون آورد. دوباره به
اطراف خود نگاه کرد. به خاطر
گرمای آفتاب، فقط سراب
دیده میشد. خیال کرد آب
است. با خوشحالی از زیر
سایه بان بیرون آمد.
در نزدیکیاش دو کوه
کوچک بودند. کوه صفا و کوهِ مروه!
به طرف یکی از کوهها دوید. اما آبی ندید.
سراب در پای کوه مروه، خودش را نشان داد.
هاجر به سمـت کـوه مروه دوید، بـاز هم به آب نرسید. اسماعیل هنوز هم گریه میکرد. هـاجـر میدویـد و
میگفت: «آب کو... خدایا کودکم تشنه است!»
او هفت بار در میان آن دو کوه دوید، تا خسته شد و
ایستاد. فوری به سمت سایه بان برگشت و گفت: «اسماعیلم،
عزیزم، من آبی برایت پیدا نکردم!»
وقتی بـه او نـزدیک شد، از تعجب ایستاد. در زیر پای
اسماعیل، از چشمهای کـوچک، آب بیـرون میآمد!
(ادامه دارد)
نام پرنده: تاکایی
اندازه: حدود 63 سانتی متر
گستردگی در جهان: جنوب و جنوب غرب زلاندنو
زیستگاه: علفزارهای ارتفاع بلند
غذا: علوفه، ریشه درختان
سایر ویژگی ها: دو تخم میگذارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 341صفحه 9