
میدادن!»
مادرش گفت: «بچّهی من این چیزا حالیش نبود و نیس!»
***
روز اوّل مدرسه آقایمنصوری سر کلاس به بیوکآقا گفت: «تو دیگه برای خودت مردی شدی. مسئولیتت زیاد شده. امیدوارم دیگه دست از شیطنت برداری و هر چه زودتر کلاس ششمرو بخونی و یه کاری واسهی خودت دست و پا بکنی. تا آخر که نمیتوانی از بابات خرجی بگیری!»
بوکآقا سرش را پایین انداخت و چیزی نفگت. ولی سقلمهای به پهلوی دوستش مقصود زد. بعد از کلاس، دوستانش دورش جمع شدند. صادق گفت: «بویآغا...» و بقیهی حرفش را خورد. یونس گفت: «پس تو دیگه کارت در اومد. لابد عصر مستقیم میری خونه.»
بیوکآقا خندید و گفت: «چی میگی بچّه؟ من برم خونه؟
عصری پشت باغ ژاندارمری
موضوع تمبر: چهره شخصیت عراق (شاهزاده فیصل دوم در چهار سالگی)
قیمت: 6 واحد
سال انتشار: 1940
مجلات دوست کودکانمجله کودک 397صفحه 35