کار جدید پدر بزرگ (قصه)
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1370

کار جدید پدر بزرگ (قصه)

ادبیات 

 

کار جدید پدربزرگ 

مصطفی شکیباخو

‏ آن روز بابا و مامان توی بیمارستان کشیک بودند. از خاله مریم هم هیچ خبری نبود. شبهای کشیک، خاله مریم می‌آید پیش من و پدربزرگ که تنها نباشیم. ‏

‏با روشنک نشسته بودیم و فیلم جزیرۀ گنج را نگاه می‌کردیم، که اف اف زنگ زد. فکر کردم خاله مریم است. ‏

‏- بفرمایید! ‏

‏- منزل دکتر حوایجی؟‏

‏- بله، شما؟‏

‏- با حاج آقا، ابوی‌شان کار داشتم، منزل تشریف دارند؟‏

‏- همین الان خبرشان می‌کنم. ‏

‏توی تراس ایستاده بودم، در حیاط که باز شد یک آقای درشت و قد کوتاه که وسط سرش هم خالی بود با کت و شلوار تیره رنگی داخل شد، در را که پشت سرش بست با قدمهایی مرتب از کنار باغچه گذشت. ‏

‏طوری راه می‌رفت که بفهمی، نفهمی شانه‌اش یک وری به طرف راست پایین می‌آمد. شاید به خاطر کیف چرمی بزرگ بود که به دست راست داشت. به نظرم خیلی سنگین بود. ‏

‏پدربزرگ جلوی هال منتظر بود. ‏

‏- بنده نوازی فرمودید حاج ناصرخان. چه عجب یاد فقیر فقرا کردید؟‏

‏- خواهش می‌کنم جناب استاد. ما همیشه به یاد شما هستیم. هنوز هم مادر بچه‌ها چشمش که به سقف اتاق می‌افتد، ‏


‏ می‌ایستد و از دست و پنجۀ هنرمند شما تعریف می‌کند. ‏

‏- لطف دارند. ‏

‏بعد حاج ناصرخان متوجه من شد و دستش را جلوی صورتم آورد. گفتم: سلام! ‏

‏- سلام پسر خوب. ‏

‏فکر کردم می‌خواهد مثل بچه‌های کوچک لپم را بگیرد. هیچ خوشم نمی‌آمد. سرم را پایین گرفتم و ایستادم، امّا حاج ناصر خان لپم را نگرفت. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و مرا نوازش کرد. ‏

‏- آفرین پسر خوب. ماشاالله خیلی مؤدب هستند. ‏

‏پدربزرگ، حاج ناصرخان را که به اتاق خودش راهنمایی کرد، فهمیدم باید خیلی صمیمی باشند. رفتم و از اتاق پذیرایی، جعبۀ شیرینی و سبد میوه را بردم توی اتاق پدربزرگ، روشنک پا به پای من همه جا می‌آمد. ‏

‏حاج ناصرخان، روی مبل، کنار پدربزرگ نشسته بود. شیرینی را روی میز گذاشتم و گفتم: بفرمایید! ‏

‏روشنک چند بار میومیو کرد و خودش را کشید به پاهای حاج ناصرخان. ‏

‏- به به، چه گربۀ نازی. ماشاالله چقدر هم تمیزه. ‏

‏بعد با نوک پنجه‌اش شکم روشنک را نوازش داد. ‏

‏- پدربزرگ گفت: کامی جون پیشی را بردار ببر توی اتاق خودت. ‏

‏حاج ناصرخان گفت: «بگذار باشد حاجی جون مسأله‌ای نیست.» بعد خم شد و سرو گردن روشنک را نوازش کرد. ‏

‏- آقاجون این گربه، مثل گربه‌های توی خیابان نیست، تربیت شده است. از بهترین پرورشگاههای فرانسه خریدمش. خواهش می‌کنم بهش نگویید پیشی، چشمهاش رو ببینید چقدر بانمکه، چقدر باهوشه! ‏

‏این حرفها را عمه ثریا می‌گفت، هر موقع پدربزرگ به روشنک می‌گفت پیشی، کلّی با هم بحث می‌کردند. ‏

‏روشنک را بغل کردم و بردم توی اتاق خودم. شکمش کف دستم آرام آرام بالا و پایین می‌رفت و قلبش تالاپ تالاپ می‌زد. می‌دانستم الان است که خوابش می‌برد. وسطهای فیلم جزیرۀ گنج پلکهایش آهسته آهسته به هم آمد. آنقدر ناز شده بود که نگو!‏

‏یواشکی گذاشتمش روی مبل بغلی و پارچۀ مخملی را که اقدس خانم برایش دوخته بود، کشیدم روی بدنش. صدای تلویزیون را هم کم کردم و رفتم پیش پدربزرگ. می‌دانستم که راه به راه نشسته است و از گچبریهای اتاقش تعریف می‌کند. کنده‌کاریهای نازک و ظریف، با ردیف به ردیف گلها و بوته‌های زیبا، نقش و نگارهای دقیق با رنگهای عالی، گلهای سوسن، نیلوفر و خوشه‌ انگوری ریز، طرحهای ‏


‏شکوفه و ترنجی گوشه، دو تا بچه آهو و چند دور حاشیه با کاشیهای کوچک، لعابهای اصل و رنگهای اناری و فیروزه‌ای و... همۀ دوست و آشناهایی که به خانه‌مان می‌آیند آنقدر از کار پدربزرگ تعریف می‌کنند که من همه‌اش را حفظ شده‌ام. پدربزرگ توی خانه‏ء‏ هیچ کس حتی آن خیلی اعیانها و بزرگ بزرگها هم تا به حال چنین کاری نساخته است. مادرم می‌گفت: «یک هفته بعد از تصادف جادۀ چالوس، که مادربزرگ را از پدربزرگ جدا کرد، دستش به هیچ کاری برای مردم نرفت. همیشه در اتاقش را می‌بست و از صبح تا شب هنرش را می‌ریخت پای دیوار.» ‏

‏هنوز به اتاق پدربزرگ نرسیده بودم که اف اف دوباره زنگ زد. این بار خاله مریم بود. ‏

‏جلوی در اتاق پدربزرگ ایستاده بودیم. آنقدر گرم بگومگو بودند که متوجۀ خاله مریم نشدند. حاج ناصرخان، رو به روی پدربزرگ، کیف چرمی‌اش را روی زانویش باز کرده بود. نمی‌دانم موضوع سرچی بود که پدربزرگ می‌گفت: «نه حاجی‌جون، همین که گفتم. دسته چک را بگذار توی کیفت، یا این کار را قبول نمی‌کنم یا اینکه تا دینار آخرش باید پای خودم باشد.» ‏

‏خاله مریم گفت: سلام! ‏

‏حاج ناصرخان رویش را برگرداند و همین طور که سعی می‌کرد کیف و وسایلش را روی زانویش نگه دارد، نیم خیز شد. ‏

‏سلام خانم، حال شما، مریم خانم هستند؟ ماشاالله ماشاالله خوب قد کشیده‌اید. چند سالی می‌شود که شما را ندیده‌ام. ‏

‏بعد از کلی تعارف، خاله مریم به من گفت: کامی جون پس کارد کو؟ میوها رو که... ‏

‏- زحمت نکشید خانم، میل میوه خوردن ندارم. باید مرخص شوم. ‏

‏ناصر خان این را گفت و بعد رو کرد به پدربزرگ گفت: پس من بروم زمینۀ کار را آماده کنم. بقیه‌اش با خودت، ببینم چکار می‌کنی. ‏

‏- خیالت راحت باشد، همین فردا سفارش همه چیز را می‌دهم. ‏

‏هیچ وقت پدربزرگ را تا این اندازه خوشحال و سرحال ندیده بودم. از صبح تلفن را گذاشته بود روی دستۀ مبل و با دفتر تلفن قدیمی‌اش مرتب شماره می‌گرفت. ‏

‏- خودتی...؟ هنوز نمرده‌ای تو، نامرد... مخلصیم... ببین حاجی، یک دسته از اون قلمهای ایتالیایی می‌خواستم. چیزی تو بساطت هست؟... ببین با اونش کاری نداشته باش... ما هم سرپیری و معرکه‌گیری... قضیه فرق می‌کنه... ربطی به مایۀ کار نداره. نه والا برای خونۀ خودمون هم نیست... آره... به حاج مسیّب هم زنگ زدم، گفتم از او رنگهای اصلش برایم سفارش ‏


‏ بده... ‏

‏روزهای قبل پدربزرگ با لباس خواب می‌رفت توی حیاط و گلها را آب می‌داد. آن وقت می‌آمد توی اتاق و مجله و روزنامه می‌خواند. بعد هم به اقدس خانم که تازه گردگیری خانه و شستن ظرفهای دیروز را تمام کرده بود، دستور غذای ظهر را می‌داد و می‌رفت توی اتاق خودش و به صفحه‌های گرام و نوارهای قدیمی گوش می‌کرد. از اقدس خانم هیچ خبری نبود. قبلاً اگر نمی‌توانست برای کارهای خانه بیاید خبر می‌داد. داشتم به کارتون پینوکیو نگاه می‌کردم که پدربزرگ از اتاقش بیرون آمد. ‏

‏- کامی جون دوست داری بریم گردش؟‏

‏با دیدن پدربزرگ که لباسهای بیرون رفتنش را پوشیده بود، جای هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. ‏

‏روشنک تا توی حیاط دنبالمان دوید. همین که پدربزرگ در حیاط را باز کرد، پسری همقد خودم، لاغر و کشیده درست رو به روی در ایستاده بود. انگار می‌خواست زنگ بزند که در را باز کردیم. پدربزرگ گفت: تویی اصغر! اینجا چکار می‌کنی؟‏

‏- سلام حاج آقا. مادرم ناخوش بود. به من گفت که بیایم خبر بدهم، فردا نمی‌آید سرکار. ‏

‏این را که گفت، فهمیدم پسر اقدس خانم است. ‏

‏- نمی‌دانم چش شده حاج آقا... ‏

‏ - دکتر رفته؟ ‏

‏- نه حاج آقا، گفت همین طوری خوب می‌شوم. ‏

‏روشنک سرش را از بین در بیرون آورد، نگاهی غریبانه به اصغر کرد و دوباره سرش را تو کشید. دستم توی دستهای پدربزرگ بود. ‏

‏- کامی جون خسته که نیستی؟‏

‏- نه پدربزرگ، دوست دارم قدم بزنیم. ‏

‏- خوب حالا کجا بریم، می‌خوای بریم باغ وحش؟‏

‏آنقدر با خاله مریم باغ وحش رفته بودم که دیگر از آنجا خوشم نمی‌آمد. تمام حیوانهایش را هم می‌شناختم گفتم: نه‌، باغ‌وحش نه. ‏

‏- دوست داری بریم پارک؟‏

‏اولش خواستم بگویم باشه، اما یکدفعه یاد امامزاده صالح افتادم. خیلی وقت بود که نرفته بودیم. ‏

‏- بابابزرگ اگر گفتی کجا برویم؟‏

‏عینکش را با انگشت بالا زد و گفت: ‏

‏- بریم امامزاده صالح! ‏

‏این را که گفتم، پدربزرگ تو صورتم خندید. بعد هم سرم را بوسید. ‏

‏- آفرین، آفرین عزیز دلم. ‏

‏سرازیری خیابان را قدم زنان پایین آمدیم و رسیدیم به پل تجریش. همین که می‌خواستیم به طرف امامزاده برویم، چشمم افتاد به اصغر، پسر اقدس خانم. ‏

‏- پدر بزرگ اصغر رو نگاه کن، تنهایی ‏


‏اومده بود خونۀ ما؟‏

‏- نه پسرم با اتوبوس آمده، حالا هم منتظره اتوبوس که بیاد و با آن برگرده. ‏

‏دم در امامزاده پدربزرگ ایستاد، دست راستش را به سینه‌اش گذاشت، سرش را کمی خم کرد و از پله‌ها پایین رفتیم. توی حیاط امامزاده چند نفر از یک آبخوری بزرگ آب می‌خوردند. ‏

‏- پدر بزرگ تشنمه، اجازه هست یک کمی آب بخورم؟‏

‏- چرا توی خانه نخوردی؟ مگر پدرت نگفت بیرون آب نخور؟‏

‏کمی ایستادیم تا آن آقاها آبشان را خوردند. بعد پدربزرگ یکی از ظرفها را که با زنجیر به پایۀ آبخوری بسته بودند، برداشت، چند بار آب گرداند و خالی کرد. ‏

‏- کامی جون لبت را بگیر آن طرف ظرف، آنجا که زنجیر را بسته‌اند، مردم کمتر از آن طرف آب می‌خورند، تمیزتر است. ‏

‏از روزی که حاج ناصرخان آمد و با پدربزرگ قرار کارشان را گذاشتند یک هفته‌ای می‌گذشت. دیگر تمام خویشان و آشنایان از کار جدید پدربزرگ باخبر شده بودند. هر کس می‌شنید، با تعجب می‌گفت: جدی می‌گی؟ باید تماشایی باشد. ‏

‏من هم از پدربزرگ قول گرفته بودم که همراهش برای دیدن محل کار بروم. از اینکه مادرم می‌گفت من چشمم از این حاج ناصرخان آب نمی‌خورد، لجم می‌گرفت. مادر می‌گفت: معلوم نیست با اون سابقۀ ورشکستگی‌اش چطوری خودش را توی دم و دستگاه جاکرده. ‏

‏همه‌اش لحظه‌شماری می‌کردم که پدربزرگ قرار شروع کار را بگذارد. ‏

‏بالاخره آن روز صبح من تازه از خواب بیدار شده بودم که تلفن زنگ زد. قبل از اینکه اقدس خانم از آشپزخانه بیرون بیاید، رفتم و گوشی را برداشتم. حاج ناصرخان بود. با خوشحالی پدربزرگ را صدا زدم و رفتم طرف دستشویی. مادر هم با صدای تلفن از اتاقش آمده بود داخل هال. ‏

‏از دستشویی که برمی‌گشتم. پدربزرگ هنوز صحبت می‌کرد، اما خیلی بلند و عصبانی. ‏

‏- آخر برای چی‌؟ مگر تو قبلاً حرفش را نزده بودی؟‏

‏پس چرا کاری را که معلوم نیست، قول و قرارش را گذاشتی که من سفارش اینهمه خرت و پرت را بدهم... نمی‌دانستی؟! دست شما درد نکند... ‏

‏گوشی را که گذاشت، همان جا روی مبل نشست و صورتش را میان دستهایش پنهان کرد. خیلی دلم می‌خواست قضیه را می‌دانستم، جلو رفتم و گفتم: پدربزرگ ناراحت هستید؟ ‏

‏حتی سرش را هم بلند نکرد که نگاهی کند. فقط گفت: بگذار تنها باشم. ‏

‏- پدربزرگ گچبری خانۀ آقا... ‏


‏هنوز حرف توی دهنم بود که مامان از اتاق خواب بیرون آمد و با انگشت زد به لبش و زیر چشمی به پدربزرگ نگاه کرد. نمی‌دانستم قضیه چیست. مادر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: کامی جون برو برای روشنک شیر بیاور. ‏

‏معنی حرف مادر این بود که بروم توی اتاقم. روی تختم دراز کشیدم  و پیش خودم نقشه‌ای طرح کردم. بالاخره باید می‌فهمیدم چرا پدربزرگ ناراحت شده است. آهسته از اتاق بیرون آمدم. اقدس خانم نشسته بود و دستۀ مبلها را دستمال می‌کشید. کنارش زانو زدم و پرسیدم: ‏

‏اقدس خانم، می‌دانی چرا پدربزرگ ناراحت است؟‏

‏اقدس خانم سرش را به اطراف گرداند. از پدربزرگ و مادر خبری نبود. بعد برگشت، بازوهایم را گرفت، توی صورت و چشمهایم نگاه کرد و آب دهانش را پایین داد. سیبک زیر گلویش که بالا و پایین می‌رفت، گفت: می‌دونی کامی جون، امام، حاج ناصرخان را جوابشون کرده، امام گفته اینجا کاخ نیست... ‏

‏اینجا حسینیه است. ‏

‏ شخصیتهای این داستان خیالی هستند. ‏

‎ ‎