
جواد محقق
بهاری دیگر
باز میگردم به سویت مدرسه!
بعدِ تعطیلات تابستانیام
تا بخوانی قصهی شوق مرا
از کتاب روشن پیشانیام
گرچه بودم چند ماهی از تو دور
آمدم، درهای خود را باز کن
در طلوع صبح رنگین خزان
زندگی را باز هم آغاز کن
را میکشید؛ میآمد در خانهها و زبالهها را میگذاشت پشت گاریاش و آنها را میبرد بیرون از ده، توی یک گودال خیلی عمیق میانداخت و روی آنها خاک میریخت. هیچ وقت امکان نداشت که کسی از اهالی ده
مجلات دوست کودکانمجله کودک 503صفحه 6