امام زمانی که وارد ایران شدند، پس از بازگشت از بهشت زهرا، به منزل پدرم در پیچ شمیران آمدند. از آنجا که چندین سال بود که از خانواده کم خبر بودند، به محض دیدن، به من گفتند: مریم چند تا بچه داری؟ گفتم: آقا یک بچه دارم. پرسیدند: اسم او چیست؟ گفتم: بهادر رضا، گفتند: هنوز اولاد نداری. در آن لحظه به حرف ایشان دقت نکردم و متوجه نشدم. یک سال بعد از آن پسر دوم من ـ علی محمد ـ به دنیا آمد. در یک موقعیتی که خدمت آقا رسیدیم، گفتند: مریم چند تا بچه داری؟ گفتم: آقا دو تا بچه دارم، گفتند: اسم آنها چیست؟ گفتم: بهادر رضا و علی محمد، گفتند: هنوز اولاد نداری. من متوجه شدم که آقا چه
می گویند. گفتم: آقا قسمت نبوده، شما دعا بفرمایید. بعد از دو سال که یاسمن به دنیا آمد، باز هم خدمت ایشان رسیده بودم، طی صحبتهایی که می کردند، سؤال کردند که چند تا بچه داری؟ گفتم: حالا دیگر می توانم خدمتتان عرض کنم یک اولاد دارم و دو پسر. گفتند: حالا صحیح گفتی، حالا که دخترت به دنیا آمد اولاد داری و دو پسر هم داری، خدا برایت زنده نگه دارد.