شرق و غرب وجود از منظر امام خمینی(س)

اکبر جباری[1]

 

خلاصه مقاله

مقاله به بررسی مفهوم شرق و غرب در مباحث حکما و عرفای اسلامی می پردازد و ضمن توضیح معانی رمزی این دو مفهوم، انطباق معنای جغرافیایی این دو مفهوم با نوع معرفت موجود در آن از نگاه اسطوره ها، حکما و عرفای اسلامی باز می نماید. در این اسطوره ها و در آثار این عرفا و حکما مشرق جغرافیایی مظهر «نور» و «صورت» در حالیکه مغرب بیانگر، «ظلمت» و «ماده» است. چنین نگاهی به شرق و غرب وجود در تلقی و آثار امام خمینی(س) نیز به چشم می خورد. تلقی امام علاوه بر ابعاد عرفانی و حکیمانه ـ آنگونه که در مباحث پیش بود ـ بر ابعاد سیاسی و اجتماعی شرق و غرب نیز تأکید می گردد. امام از غربت مضاعف انسانی سخن می گفت که در دورۀ جدید و غروب ناگهانی نور معنویت در جامعۀ انسانی ایجاد گردیده است.

 «یک شرقی را از شرقیت خودش تهی کرده، مغز غربی به جایش گذاشتند [آن هم] مغز غربی انگل... بخواهیم ما اگر [اگر بخواهیم ]واقعاً مملکتمان نجات پیدا کند، مقدم بر همه این است که از این غربزدگی نجات پیدا کنیم.»                 امام خمینی، صحیفه امام، ج 9، ص 11

برخی از مفاهیم گرچه صورتی به ظاهر جدید دارند، لکن تاریخی بسیار قدیمی دارند، از آن جمله اند، مفاهیم شرق و غرب، عقل شرقی و عقل غربی، حضرت امام(س) ناآشنا به قدمت این اندیشه بشری و تقابل این دو مفهوم نبود، بلکه بنابر حکمت الهی خویش از جغرافیای وجود، معرفتی کامل داشت. جدا از کتب آسمانی پیشین که مفاهیمی نظیر، «نور» و «ظلمت» و «مشرق» و «مغرب» را در معانی تمثیلی و استعاری به کار برده اند، قرآن مجید به کرات از طلوع و غروب خورشید و مشرق و مغرب با تعبیرات رمزی یاد فرموده و همراه با احادیث و روایات فراوان، موضوع بحث و اصطلاح عارفان و حکمای انسی عالم اسلام بوده است. حتی فلاسفۀ عقلی مذهب چون ابن سینا نیز به دور از این ماجرا نماندند.

ابن سینا نمایندۀ عقل محض، آنجا که ره به وادی عرفان می برد و توجهات اشراقی می یابد، سخن از شرق و غرب وجود می راند. تصادفی نیست که فیلسوف عقلی مشرب، در سه نمط آخر از انماط ده گانه کتاب اشارات و تنبیهات به عرفان و تصوف می پردازد و در همان دوران که گویا اواخر عمر او نیز بوده، قصه های رمزگونه می نویسد و برای نخستین بار درعالم فلسفه طرح شرق و غرب عالم وجود را مطرح می نماید.

رسالۀ «حی بن یقظان» با طرح مشرق که رمزی از صورت، و مغرب که رمزی از هیولی و ماده است، از ارتباط و نسبت نور و ظلمت سخن می گوید. بنابر نظر او، ماده و هیولی همان ظلمتی است که به واسطۀ نور، یا صورت به هستی می آید. میان این مشرق (صورت) و مغرب (هیولی، ماده) عالم اجساد است. بنابر نظر جمهور فلاسفه مشائی، جسم از ماده و صورت ترکیب یافته است. ماده به وسیله صورت تحقق می یابد و حامل ماهیت است و فی نفسه جز قابلیت چیزی نیست و هیچ وجود عینی ندارد.

میان ماده و صورت، عالم اجساد است که ترکیبی از آن دو است. بنابر نظر شیخ، این عالم (یعنی عام اجساد) در دسترس انسانها و شناسای همۀ افراد بشریست. لکن آن دو حد دیگر، غریب و ناآشناست و تنها، خواص انسانها که همان واصلان به چشمۀ آب حیات اند قادر به شناخت حقیقت این دو حدّاند.

«حدهای زمین سه حد است: یکی آن است که اندر میان مشرق و مغرب است و این حد را بدانسته اند و جزوی اندر یافته اند به تمامی و به شمار رسیده است، و از جاهای غریب نیز جز آنچه در این اقلیم است به شما رسیده است و دو حد دیگر است غریب: حدّی سپس مغرب اندر است، و حدی از آن سوی مشرق و هر یکی را از این دو حد جایگاهی است و بندی است بازدارنده میان این عالم و میان آن حد که هر کسی بدان جای نتواند رسیدن و از آنجا اندر نتواند گذشتن، جز خاصگان مردمان که قوتی به دست آورده باشند خویشتن را، که ایشان را آن قوت به اول آفرینش نبود.»1

پس از ابن سینا این سهروردی بود که بحث مشرق و مغرب را به طور جدی دنبال نمود و از نقطه پایانی قصه حی بن یقظان کار را ادامه می دهد. قصه غربت غربی سهروردی طرح اساسی شرق و غرب عالم وجود را پی می ریزد. او نیز چون ابن سینا، شرق را تمثیلی از عالم انوار و کمال وجود می داند و غرب را عالم ماده و ظلمت و تاریکی. هر دو حکیم بر این باورند که نفس انسانی که از جنس نور است از مشرق نور به مغرب ظلمت و دایرۀ تنگ ماده و جسد هبوط نموده و در تنگنای این قفس گرفتار گردیده است. در نگاه سهروردی جسم انسان همان قفس و تنگنای ماده ای است که نفس مشرقی را در خود به اسارت نگاه داشته است و خود این جسد به همراه نفس در قفس فراخ تری یعنی عالم ماده به تبعید آمده است. آنچه از کلام این حکما دریافت می شود، توجه به حقیقت وجود، مراتب تجلی و نزول آن است. غربزدگی که سهروردی در قصۀ غربت غربی از آن یاد می کند، اشاره به غربت آدمی در طول تاریخ دارد. انسان پس از هبوط و جدایی از مبدأ وجود، غریبانه در این چاه «قیروان» به سر می برد. پس بنابر عقیدۀ او تاریخ بشر سراسر تاریخ فراق است. انسان در این «قیروان» چونان انسانی افلاطونی در درون غار به سر می برد. مناسبتی تام بین قیروان سهروردی و غار افلاطون وجود دارد. روح انسان هر گاه از جهان محسوس عبور کرده و به عالم ملکوت یا عالم مثال و جهان معقول دست یابد در حقیقت از درون این چاه و غار برون جسته و به سعادت ابدی رسیده است.

شرق و غرب در کلام این حکما اشاره به شرق و غرب وجود دارد. مشرق محل انوار الهی و مغرب مکان غروب و افول آن انوار است. اما چه نسبتی بین این شرق و غرب و مشرق و مغرب جغرافیایی است.

طرح ارتباط غرب وجود و جغرافیای غرب نیز از سابقه ای دیرینه در فرهنگ شرق برخوردار است. شرقیان (یعنی آنانکه در نیم کرۀ شرقی زمین می زیسته اند) همواره غرب را مظهر غروب و افول انوار الهی دانسته اند و البته غروب خورشید و موقعیت جغرافیایی غرب نسبت به شرق نیز این اندیشه را تقویت می نموده است. غرب در لغت دارای معانی متعددی است.

«پنهان گردیدن، غایب شدن، دور شدن، فرونشستن، ناپدید شدن، رفتن، به یک سو شدن.»2

تمام معانی فوق کنایه از پنهان شدن نور و غایب شدن خورشید دارند که مناسبتی تام بین معانی لفظی و باطنی آنها نهفته است.

حضرت روح الله  جغرافیای شرق را در تقابل با جغرافیای غرب می دیدند. چرا که آن مظهر شرق وجود و این مظهر غرب وجود است و علی رغم استحاله وجودی جغرافیای شرق در غرب وجود می کوشیدند تا حقیقت شرق را متذکر گردند و به انسان شرقی بیاموزند که هوی حقیقی خود را دریابد و اینچنین بود که می فرمودند:

«باید عرض کنم که تا ملت شرق خودش نفهمد این معنا را که خودش هم یک موجودی است، خودش هم یک ملتی است، شرق هم یک جایی است، نمی تواند استقلال خودش را به دست بیاورد. اینها در طول زمانهای بسیار طولانی با تبلیغات بسیار زیاد حتی به دست خود قشرهای ملتها، خود حکومت طوری کردند که ملت شرق خودش را به کلی در مقابل غرب و در مقابل ابرقدرتها باخته است و گم کرده خویش را مکتبش را گم کرده. مکتب بزرگ اسلام که رأس همه مکاتب است و در شرق است، شرق او را گم کرده است، تا این مکتب را پیدا نکند شرق، و نفهد مکتبش چه است و خودش چه است و خودش هم یک موجودی است و کشورش هم یک کشوری است، نمی تواند مقابله کند با غرب. برای اینکه هر جور مقابله ای که بکند، آنها روی آن تبلیغاتی که دارند این مقابله را خنثی می کنند. شماها فکر این را بکنید که مملکت خودتان را هر کدام در هر جا که هستید بیدار کنید. ملت خودتان را بفهمانید که شما هم یک موجودی هستید، شما هم مکتب دارید، شما هم ذخایر دارید، شما هم همه چیز دارید و آنها از دست شما همه چیز را گرفته اند.»3

تلقی و برداشتی این چنین از جغرافیای مغرب زمین، چنانکه حضرت امام(س) داشته اند تلقی جدیدی در عالم اندیشه نبوده و حقیقت امر آن است که پیش از این نیز غرب نقطه ای در «مقابل» شرق تصور گردیده است.

امام به واسطه حکمت دینی و تربیت معنوی خویش، از حقیقت شرق و غرب وجود، چونان دیگر حکمای پیشین آگاه بوده است و لکن امام از غربت مضاعف انسانی سخن می گفت که در دورۀ جدید و غروب ناگهانی نور معنویت در جامعه انسانی ایجاد گردیده است. قدما اهل غرب را کسانی از مردمان فرنگ می شناختند که دینی جز دین اسلامیان داشتند و در مقابل اهل شرق قرار می گرفتند. از نگاه ایشان غرب و کفر مترادف هم محسوب می شدند. نسبت کفر و غروب انوار الهی به جغرافیای فرنگیان در ادبیات فارسی سابقه ای دیرینه دارد.

شاید فردوسی از نخستین کسانی باشد که از جغرافیای غرب و فرنگیان امروزه چهره زشت و اهریمنی ارائه داده است. در حکایت پادشاهی فریدون سه فرزند از وی نام برده شده است که هر یک تمثیلی از جغرافیای جهان اند.

«ایرج» فرزند کهتر فریدون منسوب به ایران است. «سَلْمْ» فرزند ارشد شاه منسوب به غرب و مغرب زمین می گردد و «تور» به توران زمین و شرق ایران نسبت داده می شود. دو شخصیت اصلی این حکایت ایرج و سلم، دو جغرافیا و دو جبهه مقابل یکدیگر را ترسیم می کنند. این فرزندان در مواجهه با اژدها4 هر یک واکنشی نشان داده و پدر پس از مشاهده واکنش هر یک از این سه فرزند اسمی مناسب با اندرون و باطن ایشان برمی گزیند. فرزند ارشد در مواجهه با اژدها، جز به خود هیچ نمی اندیشد و فرار را بر قرار ترجیح می دهد. پدر نام وی را سَلم می نهد.

«این کلمه از ریشه "Sairima" است که در زبان پهلوی سرم "Sarm" و در فارسی سلم گردیده است. این نام با پسوند جمع زبانهای ایران شرقی به صورت سرمت  "Sarm-at"درآمده است به معنی سرم ها یا اقوام منسوب به قوم سرم. سرمت ها بخشی از اقوام بزرگ سکایی بودند که در حدود میانۀ سدۀ سوم پیش از میلاد شهرهای یونانی ساحل دریای سیاه را تصرف کردند و در قرون وسطی ساکن دشتهای وسیع میان شرق رود دانوب و نواحی شمال دریای خزر بودند و این سرزمین ها، سرمتی "Sarmatie" نامیده می شد.»5

از دیگر سو «نام مملکت سلم (سرم) در اوستا «ساییریم» Sairima آمده که در تعیین محل آن اختلاف است. بیشتر مورخان، قوم سلم را همان طوائف معروف سرمت  (Sarmat)دانسته اند که در کتاب اول هرودوت از آن یاد شده و در شمال شرقی، بین ولگا و شمال دریاچۀ آرال زندگی می کرده و اصلاً ایرانی نژاد بوده اند.»6

فریدون فرزند ارشد را سلم می نامد. فرزندی که پراکندگی و نفاق را در ذات او مشاهده کرده است و با زبان اشارت که پدر را چنین زبانی سزاست می گوید:

 تو ای مهترین سلم نام تو باد

 به گیتی پراکنده کام تو باد

سلم که با سلامت جویی و عافیت طلبی قرین است نام برادری می شود که به روز حادثه برادران را رها کرده و از مهلکه می گریزد. وی می بایست تبعید شده و روزگار به پراکندگی و نفاق سپری کند.»7

سلم بنابر روایت شاهنامه، نمادی از مغرب زمین است، اما ایرج فرزند کهتر در برابر اژدها با هوشیاری و درایت تمام، اژدها را هشدار می دهد که از خشم پادشاه بترسد و راه خود را بازگیرد و باز پس گردد و بدین وسیله اژدها را به نام ولی و پدر خویش ناچار به عقب نشینی می کند. پدر نام وی را ایرج می نهد و ایران را که مرکز عالم و نمادی از تمامیت شرق محسوب می شود، به او می سپارد.

«واژه ائیریه airya به صورت er تحول یافته و با پسوند نسبت  ikو یا  icبه شکل نام اریک  Erikدر ارمنی و ایرج erie در پهلوی در فارسی درآمده است به معنی (منسوب به ایران و ایرانی).»8

ایرج در شاهنامه با صفاتی شناسانده می شود که جملگی از صفات انسان کامل است. او از همان ابتدا در نقطه مقابل سلم قرار می گیرد و در ادامه حکایت، سلم به وسیله توطئه ای و به همداستی تور، ایرج را به قتل می رسانند و این حادثه مبدأ و شروعی می گردد برای نزاع میان شرق و غرب.

آنچه از این حکایت دریافت می شود در حقیقت نسبت دادن غرب وجود به جغرافیای مغرب زمین است.

چنانچه بخواهیم از عالم اسطوره بیرون بیاییم و در پهنۀ تاریخ و اندیشه، ردپای «عقل غربی» و «غرب وجود» را پی گیریم، می بایست یونانیان را منادی غرب وجود و سرآغاز «غربزدگی» دانست. اما عقل غربی یعنی چه و غربزدگی به چه معناست؟

تفکر یونانی با دوری از ساحت تفکر دینی و قدسی، تاریخ بشری را در دَوْری جدید وارد ساخت که از ویژگیهای آن، فراموشی حقیقت شرق و به اختفا رفتن نور تفکر دینی و ظهور نوعی انسان باوری (Humanism) بود.

فلسفه یا حکمت بشری محض، ابداع یونانیان بود که با انحرافی که در طول تاریخ در معنی این واژه رخ داد، در برابر حکمت الهی قرار گرفت و چند صباحی آن را به فراموشی سپرد. رُنه گنون، پیرامون این انحراف تاریخی می نویسد:

«فلسفه، مرحله مقدماتی و آغازی، یک راهپیمایی به جانب حکمت و درجه ای مطابق با یک حالت پایین تر از عین حکمت است.

انحرافی که بعداً در معنی «فلسفه» حادث شد، منوط بدین علت بود که این مرحلۀ گذار را عین هدف و مقصود دانسته، و مدعی شده اند که «فلسفه» را جایگزین «حکمت» کرده اند، در صورتی که مفهوم این کار از «یاد بردن» و یا «به جا نیاوردن» ذات راستین «حکمت» را موجب می گردد.»9

این «اصل گرفتن» مقدمات و «فراموشی غایات» متضمن برخی از مسایل بود که تاریخ فلسفه گواه آن است. اصالت انسان مهمترین دستاورد تفکر یونانی و فلسفی بود. اصالتی که نفی هرگونه معنویت و حقیقتی فراتر از انسان را در خود نهفته داشت. اما با ظهور و استقرار آئین مسیحیت در غرب، اومانیسم یونانی و رومی زوال یافته و نور معنویت را در سراسر غرب پرتوافکن می شود گرچه از این نور مشرقی می توان در میان فلاسفه مسیحی مانند آگوستین و سن توماس، نشانی یافت، لکن فلسفه مسیحی به واسطه التقاط با فلسفه یونانی، شفافیت خود را از دست می دهد و کدورت می یابد. اما در میان حکیمان و عرفای مسیحی می توان به طور آشکار نور شرق و معنویت شرق را بازیافت. مایسر اکهارت، بزرگترین عارف و حکیم مسیحی در کل فرهنگ غربی شاید همان مقام ومنزلت را داراست که در سنت اسلامی از آن محی الدین ابن عربی است.

اما به موازات ظهور عارفی بزرگ چون اکهارت در غرب که در حقیقت با ظهور خود، آن مقطع از تاریخ غرب را چونان قطعه ای به شرق و معنویت آن متصل ساخته بود، دو فیلسوف بزرگ اسکولاستیک یعنی ویلیام اوکامی و دانس اسکوتس در قرن چهاردهم میلادی دیگر بار عقل و فلسفه را از حریم عالم قدس محروم ساختند و با حکم به جدایی ساحت عقل و فلسفه از حریم عالم قدس، دیگر بار تفکر غربی را از نور شرق جدا ساختند و در مغاک فراموشی تاریخ افکندند. با جدایی فلسفه و تئولوژی به سخن تی.اس.الیوت، سرانجام عصر ایمان با ناله ای دردناک به پایان رسید.

فلسفه جدید، فلسفه ای ناسوتی و این جهانی بود که تصویری کامل از جغرافیای غربِ وجود به دست می داد. پس می توان فلسفه جدید غرب را که با دکارت به شکلی منظم مدون می گردد، را ظهور غرب وجود و اختفای شرق و معنویت آن دانست. اما تاریخ شرق حاکی از آن است که به موازات هجوم غربیان به جغرافیای آن خواه در شکل استشراق و خواه در صورت استعمار و استثمار، نور معنویت و شرق معنوی نیز از جغرافیای شرق رخت برمی بندد و غرب جغرافیایی که غرب وجود نیز بود، بر تمامی عالم سیطره می یابد و شرق جغرافیایی را نیز دربرمی گیرد و عالم سراسر تحت سیطرۀ غرب وجود می آید و اناالحق فرعونی جدید و اومانیسم، سایه شوم خود را بر سراسر عالم می گستراند و ساحت قدس در افق تفکر بشر فروبسته می شود. در چنین دوره ای سخن گفتن از تمدن معنوی شرقی، امر موهومی بود. تمدنهای هندی، چینی، ژاپنی و دیگر ممالک شرقی که روزگاری مظهر تمدن دینی و معنوی شرق بودند، در واپسین مراحل انحطاط خود، در فرهنگ و تمدن غرب استحاله می یابند.

چنین دورانی دوران استیلای «عقل غربی» است. عقل غربی یا عقل سرمایه داری که «عقل سلیم» نامیده شده، همان خرد جزیی و عقل معاش حسابگر است که در اندازه گیری و محاسبه خلاصه می شود و با حقارت خود می خواهد تمام مسایل مبتلا به ذهن و دل و روح انسان را پاسخ گوید.

عقل غربی، ظهور نوعی از عقل و مرتبه ای از آن بود که منورالفکران قرون هجده میلادی یا اصحاب دائرة المعارف آن را ممیزه ذاتی مدرنیته خوانده اند.

آنچه که در ذات مفهوم عقل غربی یا راسیونالیته (Rationality) منطوی است به خوبی از ریشه لاتین آن آشکار می شود. راتیو (Ratio) به معنای حساب کردن و شمردن و محاسبه کردن است که در حقیقت نوعی نگاه «کمّی» در آن لحاظ شده است. حساب کردن و استدلال کردن و اجزاء را نسبت به هم و سپس نسبت به کل قیاس کردن جملگی از صفات این راتیو (Ratio) است که در فرهنگ دینی از آن به عقل معاش یاد شده است. گرچه عقل معاش نیز از نعمات الهی است که در گذشته و در طول تاریخ همواره وجود داشته و انسان در حیات دنیوی خود بی بهره از آن نبوده است، اما آنچه در دوره معاصر و در جغرافیای غرب رخ داد حاکمیت این نوع از عقل بر همۀ شئون زندگی و تفکر و فراموشی هرگونه تفکر و عقلی دیگر، جز این عقل بود.

منتقدین مدرنیته (یا همان عقل غربی) همواره از خطرات این واقعه سخن گفته اند. اصالت و حاکمیت بخشیدن به عقل معاشِ جزیی یا همان عقل غربی و نیست انگاشتن عقل و تفکر معنوی، بزرگترین خطری است که اندیشمندانی چون نیچه و هایدگر در غرب همواره متذکر آن بوده اند. هیدگر حکیم آلمانی در سیر و سلوک نظری ـ معنوی خود وضع بشر «غرب زده» و افتاده در محاق نسیان و نیست انگاری را ناشی از این واقعیت می داند که:

«بشر امروز «گریزان از تفکر» است. این گریز از تفکر مبدأ بی فکری است، اما لازمۀ این گریز آن است که آدمی نخواهد که ببیند و بپذیرد. بشر امروز چنان است که می خواهد حتی منکر گریز از تفکر بشود. او خلاف این را مدعی است. خواهد گفت، و حق هم با اوست، که در هیچ زمانی چون امروز، چنین طرحها و برنامه های دور و دراز، چنین تفحصات فراوان در بسیاری از زمینه ها و چنین تحقیقات پرشوری وجود نداشته است. البته که چنین است و این نمایش ابتکار و مهارت و سنجش (اندازه گیری) فوائد عظیمی دربردارد که هیچ چیز دیگر در برندارد. چنین فکری اجتناب ناپذیر است. اما این نیز درست است که این فکر نوع خاصی از تفکر است. خصوصیات چنین تفکری از این واقعیت ناشی می شود که هرگاه که ما برنامه ریزی و تحقیق و سازماندهی می کنیم، همواره بر شرایطی که مفروض است تکیه می کنیم. ما این شرایط را با نیاتی حساب شده متناسب با اغراض خاص عملی که از آنها توقع داریم مورد نظر قرار می دهیم و بنابراین می توانیم بر نتایج معینی تکیه کنیم. چنین تفکری حتی اگر با اعداد و ارقام و ماشینهای محاسب و کامپیوتر هم سر و کار نداشته باشد، باز حسابگرانه است. کار تفکر حسابگرانه، شمردن است. چنین تفکری پیوسته از نو شمارش می کند، پیوسته نوید می دهد و همواره بیشتر احتمالات اقتصادی را محاسبه می کند. تفکر حسابگرانه از یک چشم انداز به چشم انداز دیگری می شتابد. تفکر حسابگرانه هرگز توقف نمی کند و هرگز آرام نمی گیرد. تفکر حسابگرانه، تفکر معنوی (meditative) نیست. تفکری نیست که در معنای آنچه بر همه چیز حاکم است، تأمل کند.»10

غربزدگی همان دور شدن از تفکر معنوی و عقل معاد و رو آوردن به عقل اعداداندیش جزیی است و این در صورتی است که عقل معاش آدمی می بایست تابع عقل معاد او باشد. حکما در این باب گفته اند:

«و عقل در ذات خود یک چیز است و لیکن دو وجه دارد. یکی در خالق، و به عبارت از او عقل هدایت که خاصۀ مؤمنان است و یکی در خلق و این عقل مشترک است که آن را عقل معاش خوانند و اهل ایمان و طالبان حق و آخرت را عقل معاش تابع عقل هدایت بود.»11

در چنین دورانی انقلاب اسلامی ظهور می یابد و با شعار «لااله الاالله » اناالحق فرعونی و تمامیت تمدن غرب لائیک را به مبارزه می طلبد و آغاز دورِ جدیدی از تاریخ را نوید می دهد که دیگر بار خورشید هدایت از شرق عالم وجود ظهور می یابد.

امام در چنین دورانی از غربت مضاعف انسان و غروب ناگهانی نور معنویت در جامعۀ بشری سخن گفت. او انقلاب اسلامی را انفجار نور در ظلمت نامید و فرمود که «انقلاب اصلی ما انقلاب حال است که ما را از حال شیطانی به حال الهی متحول می سازد.» او انسان دین گریز را به ندای فطرت فراخواند. او به خوبی می دانست که غرب سیاسی و فرهنگی، غرب عالم وجود است و از باطن آن نیز آگاه بود.

پس در قاموس دین و از منظر حکمت اُنسی، غربزدگی یعنی محجوب ماندن از آفتاب حقیقت شرق و فروافتادن در مغاک ظلمت غرب و دائر مدار ساختن نفس اماره و عقل معاش بشر، به جای خدای ادیان و عقل معاد.

گرفتار آمدن انسان در دورن چاه غربی همان گرفتاری و اسارت او در هواء نفسانی فردی و جمعی است. آنجا که نفس انسانی در هیأت فردی ـ من ـ و یا جمعی ـ ما ـ موضوعیت می یابد. تا آنجا که این «من» و «ما» است دیگر «او» حاضر نیست، بلکه «او» زمانی ظهور می یابد که دیگر «ما» و «من»ی نباشد و چنانکه حافظ (لسان الغیب) سروده است:

 در بحر مائی و منی افتاده ام، بیار

 می، تا خلاص بخشدم از مائی و منی

 و حضرت روح الله  را نیز در همین معنا است:

 با چشم «منی» جمال «او» نتوان دید

 با گوش «توئی» نغمۀ او کس نشنید

این «ما» و «توئی» مایۀ کوری و کری است

 این بت بشکن تا شودت دوست پدید

 

پی نوشتها

ابن سینا و تمثیل عرفانی، ج 1، قصه حی بن یقظان، ص 34.

2ـ علی اکبر دهخدا، لغت نامه دهخدا، ذیل واژه «غرب».

3ـ امام خمینی (س)، صحیفۀ امام، ج 11، ص 238.

4ـ پدر ایشان، فریدون، جهت آزمودن فرزندان خویش و با خبر شدن از اندرون ایشان خود را به هیأت اژدها می آورد.

5ـ فره وشی، ایرانویچ، ص 14.

فرهنگ اساطیر، یا حقی، ص 251.

7ـ در این باب رجوع شود به کتاب نگارنده، جلوه های ادبی در نگارگری اسلامی، ص 199.

8ـ فره وشی، ایرانویچ، ص 104.

9ـ رنه گنون، بحران دنیای متجدد، ترجمه ضیاءالدین دهشیری، ص 12ـ11.

10ـ نشریه معارف، دوره سوم، شماره 2، مرداد ـ آبان 1365، ص 121.

11ـ عزالدین کاشانی، مصباح الهدایه، ص 56.

 

منبع: ایدئولوژی رهبری و فرآیند انقلاب اسلامی، ج 1، ص 275.



[1] )) پژوهشگر و دبیر کمیتۀ پژوهش و ترجمه شورای عالی انقلاب فرهنگی.

 

. انتهای پیام /*