اینها عزیزان من هستند

 تیمسار بازرگان

 سال 57، قبل از ورود حضرت امام به میهن اسلامی، من مدتی از پایگاه نیروی هوایی همدان فرار کردم و برای دادن اطمینان خاطر به یکی از علمای مشهد از موضوع پشتیبانی نیروی هوایی و ارتش عازم مشهد مقدس شدم. پس از مراجعت بر اثر غیبت و سوء سوابقی که از نظر رژیم طاغوت داشتم، مرا گرفته و روانۀ زندان نمودند. روز دوازدهم بهمن ماه بود و امام پس از 14 یا 15 سال دوری از وطن به میهن به آغوش امت مسلمان بازگشتند. بعد از سخنرانی در بهشت زهرا، به واسطۀ دمِ عیسایی حضرت امام(س) ما آزاد شدیم. آن زمانها اگر کسی را می گرفتند، مرتب بازجوئی می کردند و اذیت و فشارهای روحی زیادی بود. به کرات برای ما حالت اعدام ایجاد می کردند. دوستانمان را می بردند و می گفتند اعدام کرده اند. جلوی چشم ما تیراندازی می کردند. افراد را به زندان انفرادی می بردند. چند نفر از دوستان ما را گرفتند و شبی یک نفر را از آنها اعدام می کردند. یادم می آید سال 55 یا 56 ما در پادگان نماز عید فطر را مسلحانه و کفن پوش به امامت حاج آقا کرمانی اجرا کرده، بعد هم دور پادگان با همان وضع راهپیمایی کردیم. حاج آقا اجازه برپایی نماز عید را گرفته بودند. ضمناً ایشان مسئول جمع آوری وجوهات از طرف حضرت امام بودند. در پایگاه بچه های مسلمان وجوهات را جمع آوری کرده، از طریق ایشان به اهلش می رساندند. در همدان هم مرحوم آخوند ملّا علی همدانی با ایشان مرتبط بود. مسجد پایگاه ما مسجد فقیری بود. ابتدا چند نفری آشپز و مستخدم در مسجد رفت و آمد می کرد. بر اثر حرکت انقلابی و روشهای خوب حاج آقا، انقلاب درونی در بچه ها ایجاد شد. دیگر نسل جوان یک مرتبه با یک گرایش امیدوارکننده به مسائل اعتقادی آمدند و با حضور آنان مسجد رونق گرفت و در مجموع مسجد پایگاهی در مقابل باشگاه رژیم بود. بگذریم، روزی از زندان ما را آوردند و قرار شد از همدان منتقل کنند، امّا به کجا؟ نمی دانم. خاطرم هست که هواپیمایی آمد و ما را سوار کرد. نمی دانستیم کجا داریم می رویم. من و یکی از دوستان آخرین نفرها بودیم که سوار شدیم، چون دست بند به اندازۀ کافی نداشتند، چند نفری منجمله ما را با طناب بستند. در هواپیما تعدادی مسلّح هم مواظب ما بودند. یکی از افراد مسلّح از افراد خود ما بود، جوان مسلمان و متعصّبی بود. خیلی ناراحت بود و چون ما را می شناخت و اعتقاداتمان را قبول داشت، گریه می کرد. البته ایشان هنوز هم سرکار است. من در هواپیما که نشسته بودم، از پشت سر دستم را باز کردم. بین تهران – همدان زمانی حداکثر 40 دقیقه لازم بود ولی ما نیمساعت که رفتیم، زیر پایمان را نگاه کردیم، دیدیم که دریاچه قم است. حدود 45 دقیقه ای روی آن چرخیدیم که زمان بسیار طولانی بر ما گذشت. من که دستهایم باز بود تصمیم گرفتم که هواپیما را از دست آنها گرفته و به اصطلاح خلع سلاحشان بکنیم. البته دست نفر پهلویی را هم باز کردم و با حاج آقا کرمانی در میان گذاشتم که می خواهم چنین کاری کنم. ایشان صلاح ندانستند. خلاصه مأمورین مسلّحی که مواظب ما بودند متوجه قضیه شده و حالت آماده باش به خود گرفتند و هواپیما که حالت چرخش داشت، از این حالت در آمد و روانه تهران شده و ما را در فرودگاه مهر آباد پیاده کرده و به بچه های نیروی هوایی تحویل و از آنجا تحویل نیروهای گارد شاهنشاهی دادند. آنجا چه مسائلی گذشت کاری نداریم، هر کس می رسید یکی بر سر ما می زد. یکی آب دهان به صورتمان می انداخت. یکی می گفت خاک بر سرتان خجالت بکشید و ... یکی با قنداق تفنگ می زد، به ما خائن وطن فروش می گفتند. آب دهان کثیف خود را به صورت ما می انداختند. ما هم با همان لباس نظامی دستهایمان بسته بود و بعد از چندین شب زندانی بودن در یک اصطبل، گارد ما را تحویل گرفت. صحنه بسیار جالبی بود. ما را درون اتوبوس سوار کرده و اتوبوس پر بود از سربازهای گارد و ... با وضع خاصی ما را راه انداختند. در خیابان آزادی عدّه ای از مردم در حال تظاهرات بودند که با دیدن ماشین ما شروع کردند به فحش و توهین: ساواکی ها، گاردی ها و ... من به بچه ها گفتم اینها ما را اشتباه گرفته اند، نمی دانند قضیّه چیست؟ به لطایف الحیلی درجات نظامی خود و دستهای بسته خویش را به مردم نشان دادیم که البته سربازی با یک قنداق تفنگ به پشت سرم زد که زخمی شدم و خلاصه دیگران هم به این کار مبادرت ورزیدند و مردم متوجه موضوع شده تعدادی موتورسوار و تظاهرکننده به دنبال ماشین راه افتادند. سر خیابان جمال زاده راه را بر ماشین بستند و آن را داخل جوی آب انداختند. راننده فرار کرد ولی آنها ول کُن نبودند. شعار می دادند و از ما طرفداری می کردند. سرانجام وقتی ما را به پادگان جمشیدیه بردند مردم آمدند پشت در، شروع کردند به تظاهرات. بعد از ظهر بود که ما وارد زندان شدیم. تا نزدیکیهای غروب این ملت پشت زندان - حوالی پادگان جمشیدیه – شعار دادند. چندین بار سعی شد که با بلندگو مردم را متفرق کنند و حتی تیراندازی هوایی هم شد ولی مردم متفرق نشدند. تا زمانی که هوا تاریک شد. مردم هنوز هم شعار می دادند. در آن بندی که ما زندانی بودیم، در ارتفاع بالا پنجره ای وجود داشت که ما باید 3 نفر روی دوش همدیگر می رفتیم تا می توانستیم بیرون را ببینیم. برادری که بالا رفته و مردم را مشاهده کرد، اظهار داشت که مردم پشت خیابان جمشیدیه قیامت کرده اند. ایستاده اند و دارند شعار می دهند و تظاهرات می کنند و اینها هم مرتب تیراندازی می نمایند. این وضع از یک طرف باعث تأثر و از طرفی دیگر باعث خوشحالی ما بود. متأثر بودیم که این مردم به خاطر ما دارند چکار می کنند و احتمال خطری وجود دارد. ولی خوشحال بودیم که تأثیر این تظاهرات مردم و آگاهی مردم از اوضاع و احوال ما قطعاً تأثیرات بیشتری از تحصّن زن و بچه ها در دادگستری داشت. حوالی ساعت 5 / 10 یا 11 شب بود که احساس کردیم وضع تیراندازی عوض شده است. صدای طنین تیر اصلاً فرق می کرد. باز با همان شیوه روی دوش یکدیگر رفتیم تا از پنجره بیرون را مشاهده کنیم. متأسفانه دیدیم که تعدادی از تظاهرکنندگان نقش بر زمین شده اند. زنی زیر چادر افتاده بود، جنازه جوانی هم به چشم می آمد و از قرار در اثر تیراندازی 4 یا 5 نفری شهید شده بودند. خلاصه تقریباً حوالی ساعت 11 دیگر تظاهرکننده ای در آن جا وجود نداشت. از این وضع نتیجه می شود که اگر در طول مبارزات مردم، ارتش به این نحو برخورد می کرد، معلوم نبود که نتیجه همان شود که شد. امّا می توان نتیجه گرفت که در این انقلاب لطف و تفضّل الهی بود که انقلاب را پیروز کرد و باعث شد که آن ارتشی که باید رودرروی مردم قرار بگیرد، خود با مردم شد و جزئی از مردم شد و در جهت پیروزی انقلاب از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکرد و خلاصه اینکه در این انقلاب هر کس بخواهد بگوید من بودم که چه ها کردم و ... جفا کرده و این ملت تک تکشان مأمور ارادۀ الهی بودند تا هرکس به میزان لیاقتش قدمی بردارد. القصّه، آن شب ما دیگر امیدمان قطع شد که هیچ حامی و پناهنده ای هم نداریم که لااقل پشت دیوار بایستد. چند ساعتی که اینها پشت دیوار شعار می دادند، برای ما خیلی دلگرم کننده بود. خوبست به این نکته توجه شود که در آن زمان یک مشت نظامی، وقتی که وارد زندان ارتش – جمشیدیه - بشود، غیر از این بود که یک روحانی و یا دانشگاهی وارد زندان بشود. ما از نظر آنها بزرگترین جرم را مرتکب شده بودیم که به زعم آنها علیه مملکت و رژیم و شاه قیام کرده بودیم. از دید آنها ما نمک را خورده و نمکدان را شکسته بودیم و خلاصه چه شکنجه ها، چه توهین ها و تحقیرهایی در حق ما روا داشتند. جالب این است زمانی که ما زندان بودیم، عدّه ای از سران رژیم نظیر هویدا، داریوش همایون، نصیری و... در زندان بودند و عجب بود که تلاش ما برای سقوط رژیمی بود که دولتمردانش با ما در زندان بودند و جالب این است که اینها زمانی که ما را می دیدند به ما فحش می دادند که بله شما نان ما را خوردید و نمکدان شکستید و در ساعات استراحت، ما و آنها مثل سگ و گربه به هم می پریدیم. ولی در مجموع باید بگویم که ما ساعاتی خوشتر از آن ساعات زندان در زندگیمان نداشتیم. عبادتمان دسته جمعی، ورزشمان دسته جمعی، روحیه دادنمان هم دسته جمعی بود. یک چای کم رنگ که بعد از چند روز به ما دادند، چه حال خوشی به ما دست داد. یک سرهنگی مسئول زندان بود، خدا خیرش بدهد که بسیار آدم خوبی بود. او هم مثل اینکه مأمور بود با ما مماشات کند. ظرف همان 4 یا 5 روز اول تحت تأثیر ما قرار گرفتند. مثلاً روزهای اوّل که با خواندن نماز یا خواستن مفاتیح و قرآن ما مورد ضرب و شتم و تمسخر قرار می گرفتیم نبود. مسئولین زندان بلافاصله تحت تأثیر ما قرار گرفته از آن پس حُسن سلوک داشتند و اواخر کار دیگر به ما کمک می کردند. بعد از ورود حضرت امام و آن سخنرانی در بهشت زهرا و مسائلی که گذشت و چند اعلامیه ای که در آن مقطع حضرت امام دادند ما آزاد شدیم و صبح فردایش راه افتادیم به سمت مدرسه علوی و دیدار حضرت امام(س). از میدان شهدا دیگر نمی شد جلو رفت، آنقدر آدم ایستاده بود و آن اندازه ازدحام جمعیت بود که بیش از 4 یا 5 متر مقدور نبود که جلو بروی. همان لباس نظامیِ نیروی هوایی تن من بود و با شور انقلابی و احساسی که داشتم حرکت کردم ولی بیش از چندمتر نتوانستم جلو بروم. به جایی رسیدیم که باور کنید مردم روی گرده هم سوار بودند و اصلاً امکان جلو رفتن وجود نداشت. مردم با این شور و شوق و التهاب برای زیارت حضرت امام تجمّع کرده بودند. از این جا به بعد تا محل استقرار حضرت امام روی دست و دوش مردم جلو رفتم. آنجا هم در را بسته بودند. نمی گذاشتند کسی آنجا برود. مردم ما را از دیوار پرت کردند داخل حیاط. به هر سختی و مرارتی که بود خودمان را به طبقۀ بالا و حضور حضرت امام رساندیم. وقتی که خدمتشان رسیدیم، حالت هیجان فوق العاده ای داشتم. خدمتشان عرض شد، ما از ارتشی های شما هستیم و آمده ایم به زیارت شما و بیان کردیم که چه کاری مأموریت ماست و می خواهیم برویم دنبال مأموریتمان. ایشان فرمودند، بروید و مأموریتتان را به انجام برسانید، کارتان را ادامه دهید. در آنجا آقای یاسر عرفات را که به زیارت حضرت امام آمده بود دیدیم و همینطور شهید مطهری و آقای خلخالی آنجا بودند. حضرت امام به آنها فرمود: «اینها عزیزان من هستند قدر اینها را بدانید.» و به ما فرمودند که برگردید پایگاهتان و انقلاب را آنجا شروع بکنید.

 

 منبع: حضور، ش 18، ص 318.

. انتهای پیام /*