آیة الله  سید عبد الکریم موسوی اردبیلی

 ضمن تشکر از این که در این مصاحبه شرکت فرمودید، با توجه به این که حضرت عالی سال ها با امام در ارتباط بودید، لطفاً در مورد برخوردهای اخلاقی ایشان توضیح بفرمایید.

 امام مدت مدیدی در زمینۀ خودسازی تلاش کرده بودند. با این که گرفتاری ها و مراجعات ایشان زیاد بود، آرامش خود را حفظ می کردند، و نوعاً به شنیده ها اعتنایی نداشتند. حتی در مواردی که مطالبی را برای ایشان نقل می کردند، مانع می شدند و از اعمالشان معلوم می شد که به این مطالب ترتیب اثر نداده اند. این خصوصیت ایشان که میدان نمی دادند در حضورشان سخن چینی شود، برای من جالب بود. امام در خلوت هایشان هم راجع به افراد به بدی صحبت نمی کردند، البته تعریف افراد را هم نمی کردند، جز در موارد معدود؛ مثلاً دو، سه بار از میرزا جواد آقا ملکی رحمه الله تعریف کردند.

در مورد افرادی هم که با ایشان بد بودند یا شنیده شده بود که با ایشان بد هستند و به حد تظافر رسیده بود، به هیچ وجه حتی در خلوت چیزی نمی گفتند و هیچ گاه زبانشان به بدگویی باز نمی شد. امام آن حالتی را که در سخنرانی ها داشتند که گاهی تند می شدند، در وضعیت معمول اصلاً نداشتند و حتی تعابیر خفیف هم در مورد افراد به کار نمی بردند و اسامی افراد را با احترام می بردند، ولو این که طرف، قابل دشنام و بدگویی بود. این حالت امام خاص دوران اخیر حیاتشان نبود؛ از قدیم الایام هم که بنده به قم آمدم ـ سال 1322 و 1323  ـ و ایشان درس اخلاقی هم می گفتند، همین حالت را داشتند.

 شما در درس اخلاق امام شرکت می کردید؟

 بله، درس ایشان در فیضیه بود و من در فیضیه حجره داشتم. نوعاً بازاری ها شرکت می کردند و تعدادی از طلبه ها هم می آمدند، و من از شرکت کنندگان مستمر آن جلسه بودم. آن زمان در قم دو، سه درس اخلاق بود. یکی از آن ها درس آقا سید حسین فاطمی بود که در حجتیه تشکیل می شد. ایشان شاگرد میرزا جواد آقا ملکی بود که در درس مرتباً گریه می کرد و خیلی اخلاقی بود. آقا میرزا عیسی که از آشنایان ما بود، یک روز رفته بود درس اخلاق آقای فاطمی، تا ظهر گریه می کرد و نمی توانست اشک خود را کنترل کند. آقای حجت از آقای فاطمی دعوت کرده بود که هفته ای یک روز برای طلاب درس اخلاق بگوید. بنده در درس ایشان هم شرکت می کردم، ولی مثل درس امام برایم قابل استفاده و  مطابق میلم نبود. درس اخلاق دیگر، درس آشیخ عباس تهرانی بود که در منزل خودش  می گفت.

خلاصه، امام در مورد زبانشان خیلی مواظبت می کردند. من در این رابطه چند خاطره دارم که خیلی عجیب است. یکی در سال 1356 در نجف بود که به من فرمودند به ایران که می روید، به فلان آقا بگویید این حرکاتی که می کنی، حرکات خوبی نیست ؛ به من هم صدمه زده است. من گفتم شما به ایشان اجازه داده اید. اجازه را پس بگیرید، دیگر این کارها را نمی کند. فرمودند نه. گفتم اگر اجازه را پس نمی گیرید، من بروم بگویم که اثر نخواهد کرد. فرمودند قبل از آن که من به او اجازه بدهم، خودش آبرویی داشت، مریدهایی داشت که با نامۀ اجازۀ من آبرویش بیش تر شد. چگونه نامه را بگیرم که همان  مقدار که به آبروی او افزوده است همان مقدار کم کند. من اگر نامه را پس بگیرم، آن  آبرویی را هم که خودش داشته است، از بین می رود. به چه مجوز شرعی ای، من این کار را  بکنم؟

خاطرۀ دیگر، در مورد شخصی است که تصور می کردم مورد علاقۀ امام است. به ایشان گفتم فلان آقا وضع مالی بدی دارد و فکر می کردم با ماهی ده، دوازده تومان وضعش درست می شود. دیدم اثر نکرد و امام نفرمودند می دهم. وقتی که احساس کردم نمی خواهند بدهند، گفتم اگر اجازه بفرمایید من می دهم. فرمودند از مال خودتان بدهید، و تأکید کردند از مال من اجازه ندارید بدهید.

 دلیل این کار امام چه بود؟

 دلیلش را نفرمودند. ظاهراً از آن آقا ناراحت بودند و نمی خواستند چیزی بگویند.

خاطرۀ بعد در مورد فردی است که علناً به امام بد می گفت. من مطلع شدم که آن آقا نیاز به عمل جراحی و مقداری ارز دارد. مطلب را توسط حاج احمد آقا به امام منتقل کردم که فلان آقا برای عمل جراحی می خواهد برود آمریکا و نیاز به ارز دارد. امام مقداری دلار داده بودند. حاج احمد آقا گفت امام پول دادن به آن آقا را جایز نمی دانند، و لذا گفتند من این پول را به خود آقای موسوی می دهم. البته آن آقا، پول را قبول نکرد. حتی با آن که نگفتم امام فرستاده اند، پول را پس داد و من باز به وسیلۀ حاج احمد آقا فرستادم خدمت امام که پس گرفتند؛ با این که معمولاً امام پولی را که می دادند، پس نمی گرفتند. این برخورد امام هم برای من عجیب بود. اصلاً می توانستند پول ندهند، ولی در این موارد خیلی سخت گیری نمی کردند.

نظر امام در مورد اشخاص، معمولاً در ضمن قضایایی از این قبیل که نقل کردم، معلوم می شد که مساعد نیست، و گرنه من ندیدم که ایشان به هیچ وجه، حتی در مورد بدترین مردم، حرفی بزنند؛ با آن که مدت نسبتاً طولانی ای با ایشان بودم.

 لطفاً در مورد برخورد امام با دوستان و کارگزاران نظام توضیح بفرمایید.

 یادم می آید که زمانی شخصی در مورد آقای میرحسین موسوی نخست وزیر به امام گفته بود شما ایشان را تأیید نکنید. امام فرموده بودند وظیفۀ شرعی است، تأیید می کنم. گفته بود پس سکوت کنید. امام فرموده بودند عجب! من ساکت باشم و شما ساکت نباشید. من ببینم که شما خلاف می کنید، آن وقت ساکت بنشینم. ما از این قضیه خبر داشتیم، ولی امام آن را برای ما بازگو نکردند. عادت ایشان نبود که این سعایت ها و اظهار نظرها را در مورد دیگران بازگو کنند و می گذاشتند قضیه در بوتۀ اجمال بماند. این حالت ناشی از تهذیب نفس ایشان بود.

 اگر در مورد انتقادپذیری حضرت امام هم مطالبی بیان بفرمایید، استفاده می کنیم.

 شخصی بود به نام آقا سید ابوالفضل زنجانی برادر حاج آقا رضا زنجانی ـ که امام به او معتقد بود ـ آقا سید ابوالفضل که مردی وارسته و خداترس بود، عضو جبهۀ ملی بود. نامه ای علیه امام نوشت و منتشر کرد ـ یا دوستانش منتشر کردند ـ که خیلی تند بود و بوی تکفیر امام از آن می آمد. البته او در اوایل خوش بین بود، اما بعداً به امام و همه چیز بدبین شده بود. ایشان در محلۀ ما بود و با من نماز می خواند. وقتی که در پاریس بودیم، امام به من فرمودند ایشان و آقای طالقانی را برای شورای انقلاب دعوت کنم. رفتم پیش ایشان، گفت من محذور دارم، و نمی توانم بیایم، ولی آقای طالقانی شاید بیاید. بعد رفتم آقای طالقانی را دعوت کردم، گفت با آقا سید ابوالفضل صحبت کنم، بعد جواب نفی یا اثبات را می دهم. البته آقای طالقانی به شورای انقلاب آمد، ولی او نیامد.

 یعنی این مقدار روی آقای طالقانی مؤثر بود؟

 آقای طالقانی خیلی از ایشان حرف شنوی داشت. آقای مطهری هم همین طور بود، و می گفت من آخوند خداترس مثل آقا سید ابوالفضل کم دیده ام یا ندیده ام.

خلاصه، آن نامۀ تند ایشان را حاج احمد آقا به من داد، و خیال می کرد که ما هر کاری که بتوانیم، می کنیم، ولی من نظرم این بود که قضیه را با خود امام در میان بگذارم. یک روز خدمتشان رسیدم و گفتم نامۀ آقا سید ابوالفضل را دیده اید؟ گفتند بله، احمد آورده، خوانده ام. پرسیدم حالا نظرتان چیست؟ فرمودند هیچ چیز. گفتم یعنی تذکر زبانی هم به ایشان داده نشود؟ گفتند چه تذکری، مگر شما چیزی می دانید که او نداند؟ امام فکر می کردند ممکن است من قضیه را در جلسۀ سران سه قوه مطرح کنم و با او برخورد بکنیم. با آن که خداحافظی کرده بودم، صدایم زدند و فرمودند با آقا سید ابوالفضل کاری نداشته باشید! هرچند با توجه به این که امام موافق نبودند، من قصد نداشتم برخوردی با آن نامه بکنم، ولی امام خیلی مراقب این امور بودند. امام تا زنده بودند، جنبۀ روحانیت و بزرگواری خود را حفظ کردند و برخوردهایشان چنان بود که در شأن یک مرجع است. مثلاً برای افرادی مثل آقای سبط و آقا سید نقی تهرانی که دور و بر ایشان نیامدند، پول می فرستادند.

 آیا امام با اعتراضاتی که نهضت آزادی کرد، برخورد کردند؟

 مطلبی که من در زمان امام، در نماز جمعۀ تهران گفتم با آنچه که آقای محتشمی گفت، متفاوت است. ماجرا از این قرار بود که یک شب منزل احمد آقا بودیم، امام بدون این که اسم ببرند، گفتند این ها آدم های بدی نیستند، ولی معلوم بود که منظورشان نهضت آزادی است. گفتند آن هایی را که من می شناسم، آدم های مسلمان خوبی هستند. یکی از آقایان می خواست تحریک کند، گفت این ها روحانیت را قبول ندارند. امام فرمودند روحانیت را قبول دارند، شماها را قبول ندارند. آن آقا گفت شخصِ شما را قبول ندارند. امام فرمودند قبول نداشته باشند. من که اصول دین نیستم! من این ماجرا را در زمان حیات امام، در نماز جمعه نقل کردم تا جای هیچ گونه رد و انکاری نباشد. البته از نهضت آزادی اسم نبردم. گفتم امام راجع به گروهی این حرف ها را زدند.

ماجرای دیگر این که، یک روز در خدمت امام بودم و آقای موسوی تبریزی هم ـ که دادستان انقلاب تبریز بود و بعد دادستان انقلاب تهران شده بود ـ حضور داشت. به امام گفت قضات دادگستری که ریششان را دو تیغه می کنند، سه تیغه می کنند، فاسقند و قضاوتشان درست نیست. ما هرچه به آقای موسوی اردبیلی می گوییم دادگستری را منحل کنند، ایشان می گویند صلاح نیست. امام به شدت با موسوی تبریزی برخورد کردند و گفتند چرا مواظب حرف خودت نیستی؛ از کجا می دانی که این ها فاسقند؟ گفت ریش می تراشند. امام فرمودند خُب بتراشند، شاید از کسی تقلید می کنند که آن را حرام نمی داند. گفت شما که می فرمایید حرام است. فرمودند من کجا گفته ام حرام است؟ من احتیاط کرده ام. از کجا می دانی که مقلد من هستند؟ مگر مردم باید از من تقلید کنند؟ از هر که می خواهند تقلید کنند. امام این گونه سخنان را خیلی راحت می گفتند و اصلاً برایشان سنگین نبود. شاید اگر کس دیگری در موقعیت امام بود، می گفت با وجود من، چه کسی ادعای مرجعیت می کند؟!

 با توجه به این که حضرت عالی در مراحل مختلف شاهد برخوردهای امام بودید، اگر در مورد اعتماد به نفس ایشان مطالبی بفرمایید، موجب تشکر است.

 امام همیشه می فرمودند ما عمل به وظیفه می کنیم و اگر پشت این دیوار جمع شوند و بگویند مرگ بر خمینی، فرق نمی کند. ما در هیچ یک از مراحل، اضطراب در ایشان ندیدیم. مثلاً در مورد پذیرش قطع نامه خدمت امام رسیدیم و آقایان گفتند ادامۀ جنگ دیگر صلاح نیست. امام قبول نکردند. البته من در آن جلسه چون مریض بودم، یک کلمه هم حرف نزدم. دو، سه روز بعد احمد آقا آمد گفت بیایید. بعد ما رفتیم خدمت امام. ایشان خیلی عادی فرمودند اگر بمبی بزنند و ما پنج، شش نفر که این جا نشسته ایم همگی کشته شویم، چیزی می شود؟ آسمان به زمین می آید؟ بعد فرمودند عیبی ندارد، بیایند ما را بکشند.

من گفتم نمی آیند ما را بکشند، می آیند در کرمانشاه توقف می کنند و این نفتی را که از فروش آن نان مردم را تأمین می کنیم، از دست ما می گیرند. آن وقت مردم شورش می کنند و می گویند شما می خواستید مردم را بی نان بگذارید. در ادامه به امام گفتم این که شما می فرمایید بیایند ما را بکشند، بهترین حالت ممکن را در نظر می گیرید که در این صورت می گویند این ها عده ای بودند که مثل امام حسین قیام کردند که زورشان نرسید و کشته شدند، ولی اگر به دست مردم کشته شویم، برای ما خیلی بد است.

پس از این سخنان من، امام فکری کردند و گفتند خیلی خوب، من استعفا می دهم. می گویم پیر شده ام و دیگر توان ندارم، مملکت را دادم دست این ها، و شما هرطور خواستید آن را اداره کنید، از شما گلایه هم نمی کنم. من گفتم ما با بودن شما نمی توانیم قضیه را حل کنیم. بدون شما چه می توانیم بکنیم؟ خلاصه اول قرار شد آقای هاشمی اعلامیه بدهد، بعد ما چهار نفر او را تأیید کنیم، و اگر موفق نشدیم، امام به کمکمان بیایند. صبح آن شب، بعد از نماز، احمد آقا زنگ زد و گفت امام فرمودند دست نگه دارید، من کار دارم. بعد فرمودند شما کاری نداشته باشید، من خودم قضیه را حل می کنم که منجر شد به آن اعلامیه ای که در مورد پذیرش قطع نامه دادند.

 در بین ویژگی های شخصیت های بزرگ، یکی از آن ها جلوۀ بیش تری دارد و به تعبیر غربی ها به عنوان کلید شخصیت مطرح می شود؛ به عنوان مثال از نظر آقای مطهری کلید شخصیت امام حسین علیه السلامحماسه است. حضرت عالی کلید شخصیت امام را کدام ویژگی ایشان می دانید؟

 مهم ترین ویژگی ایشان، از نظر من یقین بود. از این رو همۀ قضایا برای ایشان عادی بود و در مواقعی که همه مضطرب بودند و نمی دانستند چه بکنند، امام هیچ اضطرابی نداشتند و آرامش عجیبی داشتند. در زمان استعفای دولت موقت که آن ها می خواستند ضربۀ مهلکی بزنند، بنده و آقای بهشتی و باهنر خدمت امام رسیدیم و قضیه را به ایشان گفتیم. امام مسأله را خیلی عادی تلقی کردند و فرمودند عیبی ندارد، بروید مملکت را اداره کنید. پرسیدم ما اداره کنیم؟ فرمودند شما خیال می کنید که این ها اعجاز می کنند؟ مردم خودشان، خودشان را اداره می کنند. تا حال اسم این ها بود، حالا اسم شما باشد.

من این مسأله را به خود امام هم گفتم. در مورد یک جریانی که در اهواز اتفاق افتاده بود، بنده رفتم با امام صحبت کردم که واکنشی نشان ندادند. گفتم امتیازی که شما داشتید و هیچ کس نداشت، یقین بود. مثل این که آن یقین مخدوش شده که در بعضی مسائل توقف می کنید. من به این روشنی می گویم که بنی صدر این کار را کرده است، جعل که نیست و من از خودم که نساخته ام! در مقابل این سخنی که من گفتم مثل این که یقینتان مخدوش شده، فرمودند چه کنم؟! بگذارم مردم بگویند این ها دست روی هر کس که می گذارند، تو زرد از آب در می آید؟! پیشنهاد شما این است که من کاری بکنم که تمام دنیا به ما بخندند و بگویند این ها آدم سالمی ندارند، هر روز یکی را کنار می گذارند.

به هر حال به نظر من بارزترین خصیصۀ امام یقین ایشان بود.

 

منبع: مجموعه آثار 13 ـ امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی)، ص 403.

. انتهای پیام /*