ملاک معناداری حروف از دیدگاه زبان شناسی و اصولی با رویکردی به آرای امام خمینی (س)

پدیدآورنده (ها): خویینی، غفور (استادیار گروه حقوق و علوم سیاسی دانشگاه خوارزمی تربیت معلم تهران)

چـکیده:

تفکر آدمی این وجه تمایزبخش انسان از دیگر موجودات، برای انتقال به دیگران نـیازمند واژگـانی اسـت که به مدد زبان انجام می شود و بنا بر گفتة برخی زبان شناسان، این زبان اسـت که ما را انسان می کند [لارنس نرسک ۱۳۸۰: ۱۳] و از این رو مولوی می فرماید:

آدمی مخفـی است در زیــر زبــان این زبان پرده اسـت بـر درگاه جان / چون که بادی پرده را درهم کشید سـرّ صـحن خـانه شـد بـر ما پدید[مولوی: ۱۲۲]

در مباحث مربوط به زبان، چگونگی ارتباط لفظ و معنا از دیرباز در منطق ارسطویی و امروزه در فلسفة تحلیلی و فلسفة زبـان بحث و کنکاش شده است. در این میان جمهور اندیشمندان به جنبة قراردادی رابطه لفظ و معنا نظر داده اند و ملاک معناداری را وضع می دانند. حروف به عنوان یک قسم از اقسام کلمه بیشترین مباحث را به خـود اخـتصاص داده است. زیرا حروف نقش غیرقابل انکار در تعقل و تکلم انسانی دارد که نمی توان آن را نادیده گرفت. به این بیان که اگر انسان معانی حرفیه را نمی توانست تصور بکند، امکان تفکر از او سلب می گردید. بـه دلیـل آنکه تفکر صرف تداعی معانی نیست که تصورات و معانی مجرد و بدون ارتباط با یکدیگر بتواند زمینة تفکر صحیح و درست را پدید آورد. در این نوشتار کوشش شده است که دیدگاه زبان شناسان و ادبـا در کـنار آرای اصولیین بویژه امام خمینی (س)

کـلیدواژه: وضـع، وضع عام، وضع خاص، موضوع له، تنزیلی، قراردادی، ایجادی، اخطاری، وجود رابط، وجود نفسی.

زبان و تفکر

آدمی به عنوان یک موجود دارای تـعقل و تـفکر کـه نوعاً در عرصة اجتماعی به حیات خویش ادامه مـی دهد، نـاگزیر است برای تعامل با همنوعانش از ابراز زبان بهره جوید و با بهره گیری از زبان است که می تواند تفکراتش را در اختیار دیگران قـرار دهـد. اسـاساً دستیابی به آسایش و اعتلای یک جامعه بدون ابلاغ افکار مـمکن نیست. از این رو لازم بود که بشر نشانه های خارجی محسوس کشف کند تا شاید از رهگذر آنها تصورات نامشهودی را که رسـانندة افـکار او هـستند، به دیگران بفهماند و به قول آقای جان لاک [آلستون ۱۳۸۱: ۶۶] بنابراین می توانیم درک کـنیم کـه چگونه کلماتی که ذاتاً بخوبی برای این منظور سازگاری یافته اند، به عنوان نشانه هایی از تصورات آدمیان بـه کـار گـرفته می شوند. البته علت این امر وجود نوعی رابطه و علقة طبیعی و ذاتی مـیان الفـاظ خـاص و برخی تصورات نیست؛ چرا که در این صورت باید زبان همة آدمیان یکی باشد؛ بـلکه در اثـر نـوعی وضع و تحکم اختیاری است که از طریق آن، یک کلمه به طور قراردادی نشانة یک تـصور قـلمداد می شود.

هر چند که فیلسوفانی نظیر فلوطین (Plotinus)، فیلسوف نو افلاطونی یونانی متولد مـصر (۲۷۰ـ ۲۰۴ م. )، و بـرگسون (Henri Louis Bergson)، فـیلسوف فرانسوی نیمه اول قرن بیستم، که شهود عرفانی داشتند؛ زبان را برای بیان تمام حقیقت بـنیادین مـناسب نمی دانستند و به نوعی اتحاد غیرکلامی (wordless union) معتقد بودند. این بیان در کلام مولانا هم آمـده اسـت کـه لفظ در برخی اوقات نمی تواند منظور و مراد گوینده را برساند و وی از آن به قحطی معنا تعبیر می کند.

رهـ هـموار است و زیرش دامها قــحـطـی مــعـنـا مــیــان نــامـهـا

اما چاره ای جز استفاده از هـمین الفـاظ مـحدود برای بیان مقصود نیست و به همین دلیل وی در ادامه می فرماید: لفظ ها و نامها چون دامهاست لفـظ شـیرین ریـگ آب عمر ماست

اقسام لفظ و حروف

منطقیون لفظ مفرد را به حصر عقلی بـه سـه قسم می دانند:

۱ ـ اسم (name)؛ ۲ ـ کلمه (verb)؛ ۳ ـ ادات (particle).

لازم به بیان است که ادات منطقی معادل حروف نحوی نیست، زیـرا مـنطقی ها افعال ناقصه را به دلیل آنکه معنای مستقلی ندارد، جزء ادات به حساب مـی آورند کـه به آن ادات زمانی می گویند وحروف را اداتـ غـیر زمـانی [خوانساری ۱۳۶۳: ۶۵ ]. لذا حاج ملاهادی در منظومه می فرماید:

و ما رای الادیـب فـعلاً ناقصا ففی القضایا هو ربط خالصاً [: ۱۴]

بنابراین ادات منطقی اعم از حروف نحوی است. امـا حـروف در نزد نحویین به حروف مـعانی و حـروف مبانی تـقسیم مـی شـود. حروف الفبا را حروف مبانی و سایر حـروف را حـروف معانی می گویند. در تعریف حرف گفته شده است. حرف کلمه ای است که مـدلول آنـ تمام نشود مگر با اضافه شـدن به اسم یا فـعل [الشـرتونی ۱۳۷۸ ج ۳: ۷۰] حروف معانی را بر سه قـسم مـی دانند:

الف. قسمی که مختص به اسم است مانند حروف جرّ و حروف قسم؛

ب. قـسمی کـه مختص به فعل است مـانند حـروف نـصب و حروف مصدر؛

ج. قـسمی کـه مشترک میان این دو اسـت، مـانند حروف عطف و حروف استفهام.

ابن هشام در تعریف و شناسایی حرف می گوید: «حرف شناخته مـی شود بـه اینکه هیچ یک از علامات اسم و فـعل را قـبول نمی کند مـثل هـل و بـل» [ابن هشام انصاری: ۴۴ـ ۳۶]. البـته مهما و اذما، ما مصدریه و لما ربطی را ایشان از جمله حروف نمی دانند. هرچند در این کلمات نـیز بـین نحویین اختلاف است. مثلاً سیبویه «اذ مـا» را ازجـمله حـروف و بـه مـنزلة «إن» شرطیه می داند در حـالی کـه مبرد و ابن سراج و فارسی آنها را ظرف زمان می دانند [ابن هشام انصاری: ۳۷]، یا مثلاً در مورد «لمـا» گـفته شـده است که این کلمه در سه معنا اسـتعمال مـی شود: گـاهی «لمـا» نـافیه اسـت که به منزلة «لم» نافیه می باشد. گاهی ایجابیه است که به منزلة «الاّ» می باشد که در این دو قسم اتفاق نظر وجود دارد

که «لما» حرف است. اما گاهی به معنای رابـطه برای وجود شیئ به وجود غیر خودش می باشد، مثل «لما جاء نی اکرمته» که در اینجا «لما» وجود اکرام را به وجود جئی (آمدن) ربط داده است که سیبویه و دیگران در اسم یـا حـرف بودن آن اختلاف کرده اند [ابن هشام انصاری: ۴۳]. از علامات دیگری که برای حروف بیان می شود این است که حروف همگی مبنی هستند. از سوی دیگر، می دانیم که کلمه بر سه نوع اسـت: اسـم، فعل و حرف و همه کلمات «وضع» شده اند برای معانی خاص تا تفهیم و تفاهم را امکان پذیر سازند. اما در تعریف «وضع» می گویند که نوعی اختصاص و ارتباط مـوجود بـین لفظ و معناست.

مباحث وضع در اصـول

مـباحث مربوط به وضع در اصول از اهمیت خاصی برخوردار است. در این مبحث وضع به اعتبار منشأ وضع به وضع تعیینی و تعینی و به اعتبار موضوع (لفظ) بـه وضـع شخصی، نوعی و مرکبات تـقسیم مـی گردد، اما به اعتبار موضوع له به اقسام ذیل تقسیم می شود:

۱ـ وضع خاص، موضوع له خاص مانند اسمای اشخاص بسان: اکبر، حسین و مانند آن؛

۲ـ وضع عام، موضوع له عام، مانند: اسمای اجناس مثل انسان؛

۳ـ وضـع عـام، موضوع له خاص، مانند: حروف و اسمای اشاره؛

۴ـ وضع خاص، موضوع له عام.

وضع خصوصاً وضع تعیینی، نوعی انشاست که با تصور لفظ و معنا تحقق پیدا می کند. به این معنا که واضع ابـتدا مـعنایی را در نظر مـی گیرد و سپس لفظ مورد نظر را برای آن معنا و یا مصادیق آن وضع می نماید. مقصود از تعبیر به «وضع» در اقسام مـذکور همان معنایی است که واضع آن را در آغاز تصور می کند. حال اگر هـمین مـعنا، مـوضوع له قرار گرفت اصطلاح «موضوع له» برآن اطلاق می شود.

در قسم اول که وضع خاص موضوع له خاص است، بسان اسـامی اشـخاص و محلهای خاص و همچنین در قسم دوم که وضع عام و موضوع له عام است، مثل آنکه مـعنای مـذکور عـام و کلی باشد، مانند معنای کلی حیوان ناطق، اگر واضع لفظ انسان را برای همین معنای کـلی وضع کند این معنای کلی (مفهوم کلی حیوان ناطق) از باب موضوع له عـام خواهد بود. در صحت ایـن دو قـسم هیچ تردید و اختلافی وجود ندارد و با اندک تأملی صحیح بودن آن مورد تصدیق قرار خواهد گرفت.

قسم چهارم نیز عقلاً محال دانسته شده است و در دلیل غیرممکن بودن آن گفته شده است که واضـع عقلاً نمی تواند با در نظر گرفتن معنای خاص معنای کلی را از آن طریق لحاظ کرده و سپس لفظ را برای آن وضع کند. چرا که معنای خاص آیینة معنای کلی و عام نمی شود. به عبارت دیـگر، هـمان گونه که بیان شد معنایی که موضوع له است ناگزیر باید تصور شود یا بنفسه و یا بوجهه، زیرا حکم کردن بر مجهول محال است در حالی که در این قسم فرض بر آنـ اسـت که معنای موضوع له تصور نشده و تنها خاص تصور گردیده است.

اما در قسم سوم که عبارت بود از وضع عام و موضوع له خاص مشهور قائل به وقوع آن هستند: حروف، اسمای اشـاره، ضـمایر، موصولات، استفهام و مانند اینها را از مصادیق این قسم می دانند. در دلیل صحت آن گفته شده است که خاص از وجوه عام نیست ــ همان گونه که در ابطال قسم چهارم گفته شد ــ بلکه مطلب کاملاً بـه عـکس مـی باشد به دلیل آنکه عام وجـهی از جـهات خـاص است. زیرا هنگامی که ما عام را تصور می کنیم حتماً در ضمن آن تمام افرادش را نیز به گونه ای متصور می شویم، به قول معروف چـون کـه صـد آمد نود هم پیش ماست. هر چند در مـقابل ایـن نظریه آرای دیگری در میان نحویین از قبیل تفتازانی و بزرگان اصول مثل مرحوم آخوند خراسانی وجود دارد که در جای خویش به آنـها خـواهیم پرداخـت. لکن در اینجا برای روشن شدن بحث به این مطلب پرداخـته می شود که تحقیق معنای حرفی چیست و آنچه مایة تمایز آن از اسم است چه چیزی می باشد؟

برای ورود به بحث ناگزیریم در مـورد نـحوة دلالت لفـظ بر معنا و ملاک معناداری الفاظ و گزاره ها از دیدگاه زبان شناسان و اصولیین بـحثی هـر چند به اختصار را داشته باشیم.

نحوة دلالت لفظ بر معنا

در مورد نحوة دلالت لفظ بر معنا، سه نـظریة عـمده وجـود دارد که عبارتند از:

۱ـ نظریة ذاتی: برخی معتقدند که دلالت لفظ بر معانی جنبة ذاتـی دارد [مـظفر ج ۱: ۱۴]. ایـن نظریه عموماً مورد پذیرش واقع نشده است زیرا لازمة این نظریه این خواهد بـود کـه زبـان تمام افراد بشر در این دلالت مشترک باشد. در حالی که روشن است چنین چیزی بین انـسانهایی کـه دارای زبانهای مختلف هستند، وجود ندارد و یادگیری زبان دیگر غیر از طریق آموزش میسر نـمی باشد. از طـرف دیـگر، وجود مشترک لفظی در یک زبان هم گویای این حقیقت است که این نظریه صـحیح بـه نظر نمی رسد.

۲ـ نظریة تنزیلی: طبق این نظریه الفاظ وجود تنزیلی معانی بـه شـمار مـی روند و در واقع لفظ سایة معناست و به صرف شنیدن لفظ، ذهن معنا را درک می کند و از همین جاست که زشـتی، زیـبایی، خوبی و بدی به الفاظ هم سرایت می کند. این نظریه نیز رد شده اسـت [نـصری: ۳۰]؛ زیـرا اولاً، اگر لفظ وجود تنزیلی معنا باشد دیگر نیازی به دانستن معانی الفاظ وجود ندارد. ثـانیاً، گـاه لفـظ تغییر می کند و معنا ثابت می ماند و عکس آن هم صادق است، یعنی مـعنا تـغییر می کند و لفظ ثابت می ماند.

۳ـ نظریة قراردادی: دلالت لفظ بر معنا جنبة قراردادی دارد. الفاظ به جهت عواملی چـند بـر معانی خاص اطلاق می شوند، اما رابطة آنها جنبة جبری ندارد بلکه دارای مـاهیتی قـراردادی است و به اصطلاح «فردینان دو سوسور» (Ferdinande Saussure) جنبة اخـتیاری دارد. وی در ایـن بـاره می گوید:

پیوند میان صورت و معنی اختیاری اسـت، و از آن جـا که منظور ما از نشانه، نتیجه کلی رابطه میان صورت و معنی است، می تـوان بـسیار ساده تر گفت که نشانه زبـان اخـتیاری است.

بـه ایـن تـرتیب هیچ رابطة درونی و ویژه ای، مفهوم «خـواهر» را بـا رشته آواییS- o-r (Soeur) پیوند نمی دهد. در فرانسه نمودار صورت آن است. این مفهوم می تواند بـا هـر صورت زبانی دیگری نیز بخوبی نـمودار گردد، تفاوت میان زبـانها و گـوناگونی زبانهای موجود را می توان در ایـن مـورد گواه گرفت.

نباید تصور کرد گویندة یک زبان هر صورتی را که بخواهد آزادانـه انـتخاب می کند. شخص گوینده توانایی هـیچ گونه تـفسیری را در نـشانه ای که در یک جـامعة زبـانی جا افتاده است نـدارد، بـلکه باید گفت صورت نشانه بی انگیزه (immotive) است، یعنی از این نظر اختیاری است که در واقعیت هـیچ گـونه پیوند طبیعی با معنی ندارد [سـوسور ۱۳۷۲: ۹۸، ۱۰۰].

مـلاک معناداری الفـاظ

هـمان گونه کـه بیان شد موضوع له آن چـیزی است که لفظ برای آن وضع شده است. اما چه چیزی باعث می شودکه یک لفظ دارای مـعنا گـردد و انسان قادر باشد به وسیله الفـاظ مـعنادار بـا دیـگر هـمنوعان خویش ارتباط بـرقرار سـازد و از این ابزار تفهیم و تفاهم برای بیان مقاصد خویش بهره جوید. به هرحال، در پاسخ به این سـؤال کـه چـرا لفظی دارای معناست؟ یا اینکه چه چیزی یک لفـظ را مـعنادار مـی سازد نـظریات مـختلفی بـیان شده است که به اختصار به آنها اشاره می کنیم.

پوزیتیویستها براین باورند که لفظی دارای معناست که بر یک موضوع له خارجی دلالت کند، به عبارت دیگر، ما بـه ازای خارجی داشته باشد. بنابراین اگر لفظی دارای موضوع له عینی نباشد آن لفظ بی معنا خواهد بود. از این رو مفاهیمی که حاکی از امور ماورای طبیعی است مثل روح، ملائکه و خدا بی معناست. البته این نظریه در رونـد تـحولات خویش دستخوش تحول گردیده و به دو صورت در جاهای مختلف بیان شده است:

نظریة تحقیق پذیری (theory of verification): براساس این نظریه معیار معنادار بودن یک لفظ یا یک قضیه، تحقیق پذیری تجربی است. لذا اگـر بـتوانیم سخن خود را به صورت تجربی اثبات کنیم در آن صورت معنادار خواهد بود.

این نظریه در برابر این اشکال قرار گرفته است و اگر در جایی برای اثـبات تـجربی برخی از واقعیات، ابزاری را در اختیار نـداشته بـاشیم بسان واقعیتهایی که در کرات دیگر وجود دارد در این صورت هم آیا قضیه بی معنا خواهد بود؟ برای پرهیز از این اشکال برخی از فیلسوفان به جای اصل تحقیق پذیـری، اصـل قابلیت تأیید تجربی (verifabilit) [Edwards vol. ۶: ۲۳۳] را طـرح کـرده اند به این معنا که اگر قضیه ای امکان تأیید یا تکذیب داشته باشد، کافی است.

نظریة ابطال پذیری (theory of falsification): کارل پوپر از صاحبنظران این دیدگاه، معتقد است که باید در ابتدا میان قضایای علمی و غـیرعلمی فـرقی قائل شد و از سوی دیگر، تنها قضایای علمی معنادار می باشند و ملاک معناداری آنها نیز ابطال پذیری است. به این معنا که اگر یک قضیة علمی قابلیت نقض را داشته باشد، معنادار خواهد بـود. بـنابراین ایشان قـضایای فلسفی و حقوقی و قضایای دینی را غیرعلمی می دانند.

نظریه توصیفی (descriptive theory): براساس این نظریه که برتراندراسل آن را مطرح می سازد، معنای لفـظ همان اشیای عینی و خارجی می باشد. به عبارت دیگر، اگر در جایی مـدلولی وجـود نـداشت، دال هم وجود نخواهد داشت. بنابراین ایشان الفاظی چون اجتماع نقیضین و اجتماع ضدین را بی معنا می داند، زیرا هیچ کـدام وجـود خارجی ندارند [مگی ۱۳۷۲].

نظریه مفهومی (concept theory): طبق این نظریه تصورات ذهنی موضوع له الفاظ مـی بـاشد؛ یـعنی صورت ذهنی که ابتدا در ذهن پدید می آید و این نظریه برای آن وضع می گردد موضوع له الفاظ خـواهد بود و الفاظ به یک سلسله مفاهیم و تصورات دلالت می کند.

نظریه علّی (Causal theory): این دیدگاه قـائل به این است کـه مـیان لفظ و معنا یک رابطة علت و معلولی وجود دارد، برای تبیین این نظریه به مثال زیر توجه کنید:

الف. این ابر به معنای باران است. / ب. لفظ purolia به معنای باران است.

در جمله اول «ابر» به مـعنای علت باران است، در جمله دوم همین معنا به صورت دیگری استعمال شده است. یعنی لفظ purolia دلالت بر باران می کند. در هر دو عبارات معنا واحد است و رابطة علّی میان لفظ و معنا برقرار است.

ویـتگنشتاین، از نـظریه پردازان صاحب نام است که در طول دورة فعالیت فلسفی خود دو نظریه در مورد زبان مطرح کرده است:

نظریه تصویری (picture theory): وی در این نظریه معتقد است که زبان هنگامی می تواند واقعیت را نشان دهد که میان جـمله و واقـعیت امر مشترکی وجود داشته باشد. واژه هایی چون: و، یا، اگر و... ؛ ثابتهای منطقی (logical constants) ای هستندکه در معنادار ساختن جملات دخالت دارند، چرا که اینها جملات ابتدایی را به یکدیگر پیوند می زنند [ماونس ۱۳۷۹]. آقای ویـتگنشتاین بـعد از مدتی از نظریة اول خویش عدول کرد و نظریة کاربردی (the use theory) را مطرح ساخت. براساس این نظریه برای آنکه تصویر درستی از زبان داشته باشیم باید به کاربرد آن در زندگی روزمره توجه کنیم. براساس این نـگرش، واژهـ ها دارای کـاربردهای مختلفی هستند، لکن در عین حـال، شـباهت خـانوادگی (family resemblence) با یکدیگر دارند. از نظر ایشان زبان یک پدیدة اجتماعی است و الفاظ نیز درظرف جامعه معنا پیدا می کند. معیار معناداری الفاظ، مـعیاری اجـتماعی اسـت که همان استعمال می باشد.

نظریات دیگری نیز در ایـن مـقوله بیان شده است از جمله: نظریة رفتارگرایانه که در آن معنا را همان واکنش مخاطب در برابر الفاظ با شرایطی که موجب تحریک مـتکلم مـی شود، دانـسته اند.

نظریة عمل گفتاری (theory of speech act) بر این باور است که کار مـتکلم صرفاً تأثیرگذاری بر مخاطب نیست بلکه او کاری را که مرادش باشد انجام می دهد. برای مثال، وقتی متکلم به مـخاطب مـی گوید: «در را بـاز کن» علاوه بر آنکه بر مخاطب تأثیر می گذارد از او چیزی را هم تـقاضا مـی کند و همین طلب، معنای کلام است.

باختین (Bakhtin) معتقد است مخاطب در روند معنادهی اثر، مؤثر است. وی در ایـن بـاره مـی گوید:

گفتار را نمی توان فقط مشغله گوینده قلمداد کرد. گفتار حاصل ارتباط متقابل گـوینده بـا شـنونده است و گوینده پیشاپیش واکنش شنونده را در فعالیت کلامی خود دخالت می دهد.

گفتار در فرآیند بین دو فـرد اجـتماعی سـاخته می شود و اگر هم سخن و مخاطب واقعی درصحنه حاضر نباشد گفتار با پیش فرض یـک مـخاطب، در لباس فرد متعارف گروهی اجتماعی که گوینده بدان متعلق است، آغاز می شود. سـخن پیـوسته بـه سوی فردی که مورد خطاب قرار می دهیم به سوی شخصیت مورد خطاب متوجه اسـت [تـودورف ۱۳۷۹: ۹].

اینها نمونه ای از نظریات مشهور بین زبان شناسان در واقعیت موضوع له می باشد. اما از سوی دیگر، اصـولیین در مـباحث الفـاظ در بسیاری موارد پیوندهای عمیقی با نظریات جدید زبان شناسی دارند که قابل دقت، تأمل و بـررسی اسـت.

آرای اصولیین در معنای حرفی

اصولیین در معنای حرفی هفت قول عمده را مطرح کرده اند‍]موسوی بـجنوردی ج ۱: ۳۱ ـ ۱۸ ] کـه بـه اختصار به آنها اشاره می کنیم:

۱ـ حرف اصلاً دارای هیچ معنایی نیست، بلکه به عنوان علامتی جـعل شـده اسـت که معنایی را در مدخولش ایجاد می کند. مثل علامات رفع و نصب که نشان دهندة فـاعل و مـفعول بودن فعلی است و مانند آن.

۲ـ هیچ فرقی بین معنای اسمی و معنای حرفی وجود ندارد، در واقع هر دو در اصـل مـعنا و جوهرشان مترادف هستند. کلماتی در عربی هستند که هر دو برای معنای واحد و مـفهوم یـکسان وضع شده اند، مانند «مِنْ» و لفظ «ابتدا».

۳ـ رابـطة حـروف بـا کلمات دیگر مانند اسم و فعل در یک کـلام بـسان رابطة عرض در قبال جوهر است که در فلسفه مورد بحث قرار می گیرد. نه تـنها عـرض موجود غیرمستقلی است که بـرای وجـود یافتنش مـحتاج مـوضوعی مـی شود بلکه وجودش فی نفسه عین وجـودش بـرای موضوع است. مفاهیم حروف هم بسان اعراض می باشند، به گونه ای که ممکن نـیست در ذهـن ایجاد شوند مگر برای ایجاد حـالتی در مدخول خودشان. مثلاً مـفهوم «مـِنْ» در ذهن یا طبیعت کلمه ابـتدا را نـدارد که بشود آن را مستقل لحاظ کرد و از آن خبر داد بلکه به معنای ابتدائی است کـه حـالت ابتدای شهری مثل بصره (در جـملة «سـرت مـن البصره الی الکوفه» ) یـا هـر شهری که مدخول ایـن کـلمه است را مشخص می سازد و این همان معنای جمله ای است که می گوید: «ان الحرف ما دل علی مـعنی فـی غیره». صاحب کفایه که متمایل بـه چـنین قولی اسـت [خـراسانی ج ۱: ۱۵ـ۱۳ ] چـون مبنایش این است کـه حروف نیز بسان اسما دارای وضع عام و موضوع عام هستند با یک اشکال مواجه می گردد کـه درآن چـنین پرسش می شود:

تردیدی نیست که حـروف بـه اعـتبار مـعانی ربـطی که دارند در کـلام یـا باید با فعل به کار روند، یا با اسم. به این معنا که یا معنای فـعل را بـه اسـم و یا دو اسم را به یکدیگر مرتبط می سازند و بـه طـور مـشخص ایـنکه هـیچ گاه در مـقام استعمال به طور مستقل ذکر نمی شوند. سؤالی که در اینجا مطرح می شود این است که در ارتباط مذکور که به وسیله حروف تحقق می پذیرد یک نحو خصوصیت و تشخصی انـتزاع می گردد که مستعمل فیه آن را خاص می سازد. مثلاً وقتی گفته می شود «ضربت فی الدار» ظرف «دار» برای فعل زدن که به وسیله کلمة «فی» مرتبط شده در اینجا ظرفیت خاصی مورد اخبار قرار گـرفته اسـت که کلمة «فی» اگرچه موضوع له آن مطلق ظرفیت است، مستعمل فیه آن ظرفیت خاص می باشد که این با مبنای وضع و موضوع له عام سازگار نخواهد بود.

صاحب کفایه در جواب این سؤال مـی فرمایند: خـصوصیتی که از ناحیه استعمال حروف انتزاع می شود از دو حال خارج نیست:

الف. آنکه این خصوصیت معنای مختص به آنها را در خارج جزئی و خاص قرار می دهد.

ب. آنکه سـبب خـصوصیت معنا در ذهن می شود.

اما بـاید گـفت هیچ یک از این دو امر صحیح نمی باشد زیرا اگر فرض اول را در نظر بگیرید بوضوح و روشنی می بینیم که بسیار اتفاق می افتد که معنای حروف در خارج جزئی نـبوده بـلکه به صورت کلی مـی باشد و آن وقـتی است که بعد از امر یا نهی قرار می گیرد. چنانچه وقتی مولی در مقام امریت می گوید: «سر من البصره الی الکوفه»، از ابتدای بصره تا کوفه برو، دو کلمة «من» و «الی» اگرچه با معنای غیر یـعنی «بـصره» و «کوفه» همراه شده اند، در عین حال یقیناً ابتدا که معنای «من» بوده و انتها که مفاد «الی» است خاص و در خارج جزئی نمی باشند زیرا مولی از این عبارت ابتدا خاصی از بصره و انتهای مشخصی از کوفه را اراده نـکرده اسـت. به دلیـل آنکه بنده از هر نقطه ای که ابتدای بصره برآن صادق بوده، حرکت کند و به هر نقطه ای که کـوفه بر آن اطلاق شود برود، امتثال امر نموده و از عهدة تکلیف برآمده اسـت. بـرخی بـرای فرار از این اشکال می فرمایند که معنای حرفی در این موارد جزئی اضافی است اما التزام به جزئی اضـافی مـصحح این رأی که مستعمل فیه حروف خاص نباشد، نخواهد بود؛ زیرا مقصود از خـاص مـورد نـظر، جزئی حقیقی است نه اضافی.

اما اگر فرض دوم را مدّ نظر قرار دهیم باید گـفت اساساً معنای حرفی، زمانی حرفی است که آن را به عنوان حالت برای معنای اسـم و فعل و جزء خصوصیات قـائم بـه این دو ملاحظه نمایند. همچون معانی اعراض نسبت به جواهر که بدون جوهر عرض هرگز در خارج تحقق پیدا نمی کند. حروف نیز نسبت به ظرف ذهن همین طورند یعنی بدون معنای فعل و اسـم و ملاحظة این دو ممکن نیست معنای حرفی و ربطی وجود پیدا کند و مشخص است وقتی معنای حرفی به فعل و اسم اضافه شد به سبب این اضافه تشخص و تقیدی برایش در ذهن پدید می آید. در حـالی کـه معانی اسما چون مستقل بوده و در تحقق نیازی به اضافه به غیر ندارند واجد چنین خصوصیتی نیستند. از این رو در تعریف حرف گفته شده است: «ما دل علی معنی فی غیره». (حرف آن است کـه دلالت کـند بر معنایی که در غیر تحقق می یابد. )

۴ـ معنای حرفی از سنخ نسب و ارتباطات است که قائم به طرفین ارتباطی خودش می باشد. به عبارت دیگر، هر جمله ای خواه کلام تام بـاشد یـا ناقص مشتمل بر نسبتی است که بین اجزای آن ایجاد می شود و حروف آن نسبت را بین اجزای آن برقرار می سازد، خواه این نسبت، نسبت صدوری باشد یا نسبت وقوعی، نسبت توصیفی بـاشد یـا نـسبت ظرفی و مانند آن. مثلاً وقتی گـفته مـی شـود: «قضی زید صلاته الفائته یوم الجمعه فی المسجد من طلوع الشمس الی الزوال. » جمله مشتمل است بر نسبتهایی چون نسبت بین نماز قـضاء و زیـد کـه همان نسبت صدوری است، نسبت بین زید و نـماز کـه نسبت وقوعی است و نسبت بین نماز و فوت شدنش که نسبت توصیفی است و نسبت بین نماز و مسجد که نسبت ظـرفیت مـکانی اسـت و مانند آن.

۵ـ میرزای نائینی دیدگاه خویش را در معانی حرفی برچهار رکن بـنا نهاده اندکه عبارتند از:

الف. معانی حرفیه، ایجادیه هستند نه اخطاریه. مثلاً لفظ «من» برای ایجاد ربط ابتدایی بین سـیر و بـصره وکـلمة «علی» در مثال «زید علی سطح» برای ایجاد نسبت استعلائیه بین زیـد و سـطح وضع شده است و در سایر حروف نیز همین گونه می باشد.

ب. معانی حروف قائم به غیرند و اسـتقلالی بـرای آنـها در هویت ذاتشان نیست.

ج. معانی ایجادیه هیچ جایگاه و موطنی جز در حالت استعمال و مـوطن اسـتعمال نـدارند، به عبارت دیگر حدوثشان دائر مدار حدوث استعمال است و بقائشان دائر مدار بقای آن استعمال خواهد بـود.

د. مـعانی حـروف به هنگام ایجاد آنها، بسان الفاظ که به هنگام استعمال به دلیل آنکه فـانی در مـعانیشان می باشند مغفولند، حروف نیز به هنگام ایجاد همواره مغفول می باشند.

اما حـاصل دیـدگاه در مـعنای اسمی و حرفی ابتدا با توضیح این نکته شروع می کنند که مقصود از معنا و مفهوم هـمان مـدرک عقلایی است، آن چیزی که عقل از حقایق درک می کند، خواه آن مدرک ما به ازای خارجی داشـته بـاشد خـواه نداشته باشد و لذا همواره مدرک عقلایی از هر چیزی مجرد بوده و غایت بساطت را داراست بـه گـونه ای کـه هـیچ شائبه ترکیبی برای آن متصور نمی باشد خواه ترکیب مادی باشد خواه ترکیب صـوری.

بـنابراین وقـتی گفته می شود اسم آن است که دلالت به معنا می کند فی نفسه یا اینکه قائم بنفسه مـی باشد بـه ایـن معناست که این مدرک در وعای عقل دارای یک تقرری است بدون ایـنکه ادراک آن مـتوقف به امر دیگری باشد، خواه این معنا از مقوله جوهر باشد خواه عرض، زیرا اعراض هر چـند وجـودشان متوقف بر وجود محل است، لکن یک نحو تقرر و ثبوت در وعای تـصور و ادراک دارنـد. بنابراین معنای اسمی خواه استعمال کننده و گوینده و یـا واضـع داشـته باشد یا نداشته باشد یک نحو ثـبوت و تـقرر در وعای عقل دارد که به هنگام تصور بخوبی درک می شود مثلاً لفظ دیوار دارای یـک مـعنای ثابت در نزد عقل به هـنگام تـصور و ادراک به شـکل ثـبوت عـینی تکوینی می باشد بدون اینکه این ادراک مـتوقف بـر استعمال و لفظ و یا وضع باشد. اما در معنی حرفی اینگونه نیست و چنین تـقرر و ثـبوتی را در وعای عقل مشاهده نمی کنیم بـلکه معنایش قائم به غـیر مـی باشد [نائینی ۱۴۰۴: ۳۶].

نظریة دیگری که در مـیان اصـولیین مطرح است نظریة صاحب هدایة المسترشدین است که در شرح معانی الاصول می باشد. ایـشان مـعتقدند که حروف دارای معانی اخطاری هـستند. مـقصود از مـعانی اخطاری آن است کـه بـه هنگام استعمال این الفـاظ مـعانی در ذهن شنونده خطور می کند بدون آنکه ایجاد شود به همین دلیل است که گـفته مـی شود مفاهیم اسمیه دارای یک نحو تقرر و ثـبوت در وعـای عقل اسـت کـه هـمان وعای ادراک می باشد. استعمال ایـن الفاظ موجب اخطار یا بهتر بگوییم یادآوری یا خطور آن معانی در ذهن می شود. اما در صورت ایـجادی اسـتعمال الفاظ موجب ایجاد الفاظ در موطن اسـتعمال مـی گردد، مـثل نـدا. مـثلاً صدا کردن فـردی مـوجب ایجاد آن معنا در ذهن شنونده می گردد که قبلاً نبوده است. نظریه پرداز محترم در این باره می فرماید:

و قد یـکون ذلک المـعنی حـاصلاً بقصده من اللفظ من غیر ان یـحصل هـناک مـعنی قـبل اداء اللفـظ، فـیکون اللفظ آلة لایجاد معناه و اداة لحصوله و یجری کل من القسمین فی المرکبات و المفردات [نائینی ۱۴۰۴: ۳۸].

در ارتباط بین لفظ و معنایی که در روح شنونده پدید می آید مولوی تعابیر زیبایی دارد، می فرماید:

چـه تــعلـق آن مـعـانـی را بـه جـسـم چــه تــعــلـق فــهـم اشـیــاء را بــه اسم / لفظ چون وکرست و معنا طایر است جـســم جـوی و روح آب سـایــر است / در روانـــی روی آب جــوی فــکــر نیست بی خاشاک خوب و زشت و فکر / او روانـ اسـت و تو گویی واقف است / او دوان اسـت و تو گـویی عاکف است

استاد علامه جعفری در شرح این ابیات مولانا می فرماید:

به نظر می رسد که با توجه به مصرع دوم بیت که مـی گوید: جـسم جوی و روح آب سایر است همان جریان معنا در لفظ مورد نظر جلاالدین بوده باشد. بنابراین فرض باید بگوییم: هر لفظی که به کار برده مـی شود، مـعنا در آن مورد از اذهان گوینده به وسـیلة لفـظ خارج شد و در میان عزاداران پدیدة روانی و طبیعی که در ذهن شنونده موج می زند به پرواز درآمده با آن پدیده ها ارتباط برقرار می کند و به جریان می افتد مـطابق اصـل تأثیر متقابل این مـعنا بـا سایر معلومات به تکاپو و جریان می افتد [ج ۵: ۴۷۲].

با توجه به همه مباحث به نظر می رسد نظریة محققین اخیر از اصولیین، نظریة دقیق و صحیحی باشد. در این نظریه گفته می شود حروف برای معانی ای وضـع شـده اند که در حقیقت و جوهر خود با معنی اسمیّه مباینت دارند به دلیل آنکه معانی اسمیه در حدّ ذات خود و یا به قول فلاسفه فی نفسه دارای معانی مستقلی هستند. در حالی که حروف در حـدّ ذات خـود هیچ گونه اسـتقلالی ندارند و وجودشان از حیث داشتن معنا وابسته به غیر و، به عبارت دیگر، قائم به غیر می باشد. در توضیح بـیشتر مطلب باید گفت معانی ای که در خارج وجود دارند به دو نحو مـی باشند (وبالجمله لولا محکیات الحروف و معانیها لم یرتبط الجواهر بـاعراضها فی الخارج و لاالصور المعقوله الحاکیه عن المخارج بعضها ببعض و لولا الفاظها لم یرتبط الکلمات و لم تحصل الجمل. جوهر ماهیتی است که چون او را در اعیان بیابند وجود او موضوع نباشد و عرض ماهیتی است که چون او را در اعیان بـیابند وجـود او موضوع باشد [سجادی ۱۳۷۵: ۲۴۹]. )

۱ـ چـیزهایی کـه فی نفسه موجودند، مانند زید که از جنس جوهر است و ایستادن او که از جنس عرض است که هریک از ایـن دو فـی نفسه موجود هستند. برای شناخت و تمایز بین این دو باید گفت اشیاء و موجودات خـارجی هـرگاه در خـواهیم یافت که برخی موجود مستقل بوده و برخی دیگر استقلالی نداشته و قائم به غیرند. موجوداتی کـه مستقل بوده و در تقرر وجودی نیازی به محل نداشته باشند، جوهرند و حق وجودی آنـها آن است که در مـوضوعی از مـوضوعات نباشند و موجوداتی که تبعی بوده و حق وجود عینی آنها این است که در موضوعی از موضوعات و محلی از محلها باشند، عرضند. صاحب درة التاج در تعریف جوهر و عرض می فرماید:

شاعر پرآوازة ایرانی ناصر خسرو به زیبایی هرچه تمام جوهر و عرض را اینگونه توصیف می نماید:

هر آنچه او هست ز اعلی تا به اسفل دو چــیـز آمــد زآخــر بــه اول / یــکی اعـراض و آنـ دیـگـر جـواهـر / چنیـن گفتـند اســتادان مــاهـــر / چـه باشـد جـوهرآن کو هست دائم / بــه ذات خویــشتن پیوسته قائم / عـرض قـائـم بـه ذات جـوهـر آمـد / خــرد را ایـن سـخنـها باورآمــد

برخی دیگر از معانی وجود فی نـفسه نـدارند بلکه وجود آنها به شکل لا فی نفسه می باشد. مانند نسبتی که میان ایستادن و زید برقرار است. دلیل اینکه وجود اینگونه معانی به نحو (لا فی نفسه) می باشد این است کـه اگـر نـسبتها و روابط خود دارای وجودهای استقلالی بـودند، لازم مـی آمد کـه بین آنها و موضوعاتشان نیز رابطی باشد و اگر همین مطلب را ادامه بدهیم لازمه اش تسلسل خواهد بود که می دانیم تسلسل باطل است بـنابراین وجـود رابـطها و نسبتها فی حدّ ذاته متعلق به غیر بـوده و در واقـع حقیقتی جز تعلق داشتن به طرفین ندارند.

نظریة امام خمینی (س)

در میان اصولیین اخیر، امام خمینی (س) در دیدگاهی صائب می فـرمایند:

مـوجودات امـکانیه دارای اقسامی هستند که از آن جمله می توان به موجوداتی اشاره کرد کـه دارای ماهیت و وجود تام می باشند. بسان جواهر، برخی از موجودات از حیث ماهیت و مفهوم تام می باشند لکن از حیث وجود تـام نـیستند بـلکه تحقق آنها در خارج نیازمند وجود موضوعی است که در ضمن آن تحقق یـابند بـسان اعراض.

برخی از موجودات هم از حیث وجود و هم از حیث ماهیت تام نیستند بلکه وجود و حقیقتشان در خارج عـین دو طـرف آن (وجـود و ماهیت) و منفک از آنها می باشند و حروف از همین قسم می باشند. بنابراین هرگاه متکلم چـنانچه بـخواهد از ارتـباط جواهر به اعراض سخن بگوید چاره ای ندارد جز اینکه از حروف و هیئتهای آن استفاده کند و اگـر وجـودات ربـطی چون حروف نباشند به هیچ وجه نمی توان بین جواهر و اعراض ارتباط کلیتی در خـارج بـرقرار کرد [۱۳۸۱ ج ۱: ۳۲].

در توصیف این مطلب لازم است بیان کنیم که براساس تقسیم فیلسوفانی چون حـاج مـلاهادی سـبزواری وجود بر سه قسم است: یا ربط است یا رابطی یا نفسی.

وجود رابـط و رابـطی

در میان قدمای فلاسفه تا قبل از میرداماد و صدرالمتألهین میان وجود رابط و وجود رابطی خـلط مـی شد در حـالی که فلاسفة اخیر می گویند وجود فی نفسه بر دو قسم است: (۱) یا لنفسه است مانند جواهر. مـثلاً مـا هر نوعی از انواع جسم را که بخواهیم تصور کنیم می بینیم که این حـقیقت، حـقیقتی نـیست که لازم باشد چیز دیگری وجود داشته باشد تا این حقیقت حالت او باشد. (۲) یا لغیره اسـت مـانند اعـراض، که وجود فی نفسه لغیره را می گویند «وجود رابطی» ولی وجود فی نـفسه لنـفسه دیگر لفظ خاصی ندارد، همین قدر به آن می گویند «وجود نفسی».

از طرفی، وجود فی نفسه لنـفسه بـاز بر دو قسم است، یا بنفسه است یا بغیره. مسألة وجود بنفسه و بـغیره ایـن است که آن چیزی که حالت شیء دیـگر نـیست و بـی نیاز از موضوعی است دو گونه قابل تصور است: (۱) یـا بـی نیاز از علت هست؛ یعنی همان طور که بی نیاز از محل و موضوع است بی نـیاز از عـلت هم هست. (۲) یا بی نـیاز از عـلت نیست. بـی نـیازی از مـحل (موضوع) یک مسأله است و بی نـیازی از عـلت یک مسأله دیگر. بنابراین جواهر عالم یعنی ممکناتی که از نوع جوهر هـستند، وجـود فی نفسه لنفسه بغیره دارند ولی ذات واجـب الوجود وجود فی نـفسه لنـفسه بنفسه دارد.

به همین دلیل حـاجی در شـرح منظومه می فرماید:

ان الوجـود رابط و رابطــی ثمت نفسی فهاک واضبط / لانه فــی نــفسـه اولا، و مــا فـی نفـسه امـا لنـفسـه سـمـا / او غـیـره والحـق نحـو ایـسه فـی نـفـسـه لـنـفسـه بـنفسـه[سـبزواری: ۱۵۶]

وجـود فی نفسه و فی غیره آن چیزی است که در علوم ادب از آن به معنای اسمی و معنای حرفی تـعبیر مـی کنند. به این ترتیب یک معنا و مـفهومی کـه در ذهن پیـدا مـی شود مـمکن است در مفهومیت استقلال داشـته باشد؛ یعنی مفهومی است که ذهن می تواند او را مستقل از مفهومهای دیگر تصور بکند و در تصور احتیاج بـه شـیء دیگر ندارد که اگر آن شیء نـباشد او تـصور نـمی شود، اسـما هـمه از این قبیل هـستند. تـعبیر «فی نفسه» را که فلاسفه آورده اند تعبیری است که از ادبا گرفته اند که می گویند «الاسم ما دل عـلی مـعنی فـی نفسه»؛ یعنی اسم آن است که دلالت می کند بـر یـک مـعنی فـی نـفسه یـعنی معنی ای که در معنی بودن و مفهوم استقلال دارد و گاهی هم در مفهومیت استقلال ندارد، مانند حروف که از این قبیل هستند. لذا در تعریف حرف می گویند: «الحرف ما دل علی معنی لا فی نفسه» یـا می گویند: «الحرف ما دل علی معنی فی غیره»؛ یعنی حروف معنی ای است که اصلاً قابل اینکه به تنهایی به ذهن بیاید نیست مگر اینکه در ضمن دو معنی دیگر تصور بشود. تا دو مـعنی دیـگر در ذهن نیاید این معنی اصلاً قابل اینکه به ذهن بیاید نیست [مطهری ۱۳۶۹: ۱۴ـ ۱۳].

نتیجه

با توجه به آنچه گفته شد، باید اذعان کرد انسان در مقام تفهیم و تفاهم همان طور که بـه ذکـر معانی مستقل احتیاج دارد به ذکر معانی ای که در ذات خود غیرمستقلند نیز نیاز دارد تا پیونددهنده و رابط بین معانی مستقل باشند و از پیوند و ارتباط آنها کلام پدیـد آیـد. بنابراین حکمت وضع اقتضا مـی کند کـه در ازای هریک از دو قسم الفاظ خاصی وضع شود و لذا آنچه به ازای معانی غیرمستقل وضع شده است حروف و ملحقات آن می باشد و چون این معانی غیرمستقل اقسام گوناگونی دارنـد بـنابراین به ازای هر قسم، لفـظ یـا هیأتی لفظی که بر آن دلالت می کند، وضع شده است. به قول استاد مظفر از اینجا معلوم می شود که آنچه بر معانی غیرمستقل دلالـت می کند در برخی موارد یک لفظ مستقل است بـسان الفـاظی چون «من»، «الی» و «فی» و در برخی موارد هیأتی در لفظ می باشد مانند هیأتهای مشتقّات، افعال و اعراب [ج ۱: ۱۶].

بنابراین حروف یا هیأتهای خاصه، مفردات یک گفتار را به هم ربط می دهد تا از ترکیب آنها کـلام واحـدی به وجـود آید، لذا وجود حروف همان وجود رابطی است که در تقسیم فلاسفه از وجود گفته شده است. البته لازم به بـیان است که وجود رابطی نزد فلاسفه به دو معنی است یکی وجـود مـحمولی کـه وجودش فی نفسه عین وجود آن برای غیر می باشد (وجود فی نفسه عین وجوده لغیره) مانند وجود سـفیدی (بـیاض) و دیگری به معنی رابط محض که روابط و نسبت میان محمولات و موضوعات باشد. قـسم اول مـعنای اسـمی است و قسم دوم حرف ربط و از معانی حرفی است که وجود آن تعلقی است که ملاصدرا آن را وجود رابـط می نامد تا آنکه میان دو قسم فرق باشد [ج ۱ سفر اول: ۳۳۱ـ ۳۲۷؛ سجادی ۱۳۷۵: ۸۲۴] و این است معنای فـرمایش امام خمینی که مـی فرمایند: «ان مـعانی الحروف نفس الربط و التدلی بالغیر و القیام بشیء آخرخارجاً و ذهناً» [امام خمینی ۱۳۸۱ ج۱: ۴۵].

بنابراین حروف کلماتی هستند که رابط بین الفاظ بوده و مفردات مستقل را با یکدیگر ربط می دهند تا کلام واحد تشکیل شـود. همان گونه که بیان شد، به تبع آن حروف برقرار سازندة یک نوع نظام ارتباطی است که دال و مدلول آن براساس قراردادی و وضعی می باشد و درستی واژه ها نیز تابع توافق کسانی است که آنها را به کـار مـی برند. بنابر دیدگاه افلاطون کسی که نخستین بار واژه را ساخت آنها را مطابق تصوری که از چیزها داشت به وجود آورد [افلاطون ج ۲: ۷۹۷]. روشن است همان گونه که در مباحث الفاظ و مقدمات حکمت در مبحث اطلاق گیری بیان شده اسـت و در سـخنان ابن سینا و خواجه نصیر و دیگر فلاسفه اسلامی هم وجود دارد الفاظ موضوع از برای معانی است که گوینده آن را قصد کرده است. به بیان دیگر، لفظ دلالت بر موضوعی می کند که در آن قصد باشد و لفـظی کـه در پس آن قصد خاصی نباشد دلالت بر معنا نمی کند و مانند سخن طوطی است که بی معناست[حائری یزدی ۱۳۷۹: ۴۹].

کلام خود را با توصیف کلام امام علی بن ابیطالب (ع) توسط استاد مظفر به پایان می رسانیم کـه مـی فرمایند:

سـید الاولیاء امیر المؤمنین (ع) در آن فرمایش مـعروف خـود دربـارة تقسیم کلمات فرمود: اسم چیزی است که از مسمی خبر دهد و فعل چیزی است که از حرکت مسمی خبر دهد و حروف چیزی اسـت کـه در غـیر خود معنایی ایجاد کند. و حضرت بدین بیان اشـاره فـرمود به اینکه معانی اسمیه معانی استقلالی هستند و معانی حروف به خودی خود غیرمستقل بوده و تنها ربط بین مفردات را پدیـد مـی آورند و مـا در تعریفهای علمای عرب برای حرف، تعریفی جامع و صحیح همانند ایـن تعریف نیافته ایم[مظفر ج ۱: ۱۷].

منابع

- آلستون، ویلیام پی. (۱۳۸۱). فلسفه زبان. ترجمة احمد ایران منش و احمدرضا جلیلی. دفتر پژوهش و نشر سهروردی.

- ابن هـشام انـصاری، جـمال الدین. قطر الندی و بل الصدی. انتشارات مرتضوی.

- افلاطون. دوره آثار. ترجمة دکـتر مـحمد حسن لطفی.

- الشرتونی، معلم رشید. (۱۳۷۸). مبادی العربیه. ترجمة دکتر محمدجواد شریعت. انتشارات اساطیر. چاپ پنجم.

- امـام خـمینی، روحـ الله. (۱۳۸۱). تهذیب الاصول. تهران: موسسة تنظیم و نشر آثار امام خمینی.

- تودورف، تزوتان. (۱۳۷۹). مـنطق گـفتگویی مـیخائیل باختین. ترجمة داریوش کریمی.

- جعفری، محمدتقی. تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی.

- حائری یزدی، مهدی. (۱۳۷۹). فـلسفه تـحلیلی.

- خـراسانی، آخوند محمد کاظم. کفایه الاصول. مؤسسة نشر و تحقیق آل بیت.

- خوانساری، محمد. (۱۳۶۳). منطق صوری. انـتشارات آگـاه.

- سبزواری، حاج ملاهادی. شرح منظومه. مشهد: انتشارات مرتضی.

- سجادی، سیدجعفر. (۱۳۷۵). فرهنگ علوم فـلسفی و کـلامی. انـتشارات امیرکبیر.

- سوسور، فردینان. (۱۳۷۲). دورة زبان شناسی عمومی. ترجمة کوروش صفوی.

- لارنس نرسک، رابرت. (۱۳۸۰). مقدمات زبـان شـناسی. ترجمة فریار اخلاقی.

- ماونس، هاورد. (۱۳۷۹). درآمدی بر رسالة ویتگنشتاین. ترجمة سهراب علوی نـیا.

- مـطهری، مـرتضی. (۱۳۶۹). شرح مبسوط منظومه. انتشارات حکمت. چاپ سوم.

- مظفر، محمدرضا. اصول الفقه. بیروت: انتشارات علمی.

- مـگی، بـرایان. (۱۳۷۲). آشنایی با فلسفه غرب. ترجمة عزت الله فولادوند.

- ملاصدرا. اسفار اربعه.

- مـوسوی بـجنوردی، سـید میرزا حسن. منتهی الاصول. قم: منشورات بصیرتی. چاپ دوم.

- مولوی. مثنوی معنوی. چاپ علاء الدوله.

- نـائینی، مـحمدحسین. (۱۴۰۴ ق. ). فـوائد الاصول. تقریرات کاظمینی خراسانی. انتشارات اسلامی.

- نصری، عبدالله. راز متن هرمنوتیک، قرائت پذیـری مـتن و منطق فهم دین. مرکز مطالعات و انتشارات آفتاب توسعه.

- Edwards. Paul. The Encyclopedia Of Philosophy. Vol. ۶.

آدرس ثابت: ۱۰۱۸۸۲/  https: / / www. noormags. ir / view / fa / articlepage

مقالات مرتبط

الادراکات الاعتباریة فی علم الاًصول

حقیقة الوضع فی الاسماء و الحروف (نظریة تکمیلیة)

مبانی نظری ساختار مالکیت از دیدگاه قرآن

ولی امر و مالکیت اموال عمومی (۱)

المعنی الحرفی

اگر جهانی فکر نکنیم نابود می شویم

تحلیل مدیریت منابع عمومی ثروت (انفال) با تاکید بر انفال در حکومت اسلامی

علم اصول و دانش های زبانی

منابع در آمدی دولت اسلامی و کیفیت توزیع آن؛ مطالعه موردی: طرح نقدی کردن یارانه ها

تأملی در مالکیت خمس در عصر غیبت

ولی امر و مالکیت اموال عمومی (۲) _ مالکیت انفال

ولی امر و مالکیت اموال عمومی (۳]

عناوین مشابه

بررسی آرای فقها در مورد منافات اخذ اجرت با قصد قربت با رویکردی بر دیدگاه امام خمینی (س)

اسماء و صفات الهی در عرفان اسلامی با رویکردی به آرای امام خمینی - س -

مقایسه دیدگاه امام خمینی (س) در باب خلود با سایر آرای مخالف و موافق

شادی و نشاط از دیدگاه فقه با رویکردی بر نظر امام خمینی (س)

آثار فقهی نظریه ی «تأویل» با رویکردی بر آرای امام خمینی (س)

نقش پیش فرض در فقه و حقوق کیفری با رویکردی بر آرای امام خمینی (س)

تحول آرای فقیهان امامی در باب روشها و ابزار انشای عقد همراه با تحلیل دیدگاه امام خمینی (س)

بررسی قاعده «الجواز الشرعی ینافی الضمان» با رویکردی بر آرای امام خمینی (س)

بررسی تطبیقی طبقات ارث در فقه شیعه، اهل سنت و حقوق فرانسه با رویکردی بر دیدگاه امام خمینی (س)

اصل عدم تذکیه با رویکردی بر آرای امام خمینی (س)

. انتهای پیام /*