
مثل همه ما مثل هیچکس
پنجرهی جدید
امروز بالاخره در خانهی جدید یک دوست تازه پیدا کردم. پریا آمد پشت پنجره. من هم پشت پنجره بودم. حوصلهام سر رفته بود. پریا دستش را تکان داد، یعنی: «میآیی پایین؟»
من، هم دستم و هم سرم را تکان دادم. یعنی: «نمیدانم» و اشاره کردم که باید از بابا اجازه بگیرم. بابا گفت: «میتوانی. ولی فقط توی پارکینگ. قبل از ساعت هفت هم باید خانه باشی.»
به ساعت نگاه کردم. ساعت 5 و 50 دقیقه بود و من فقط یکساعتودهدقیقه وقت داشتم. پریا به من گفت که کلاس چهارم است. درست مثل من. و زرشکپلو با مرغ را هم بیشتر از همهی غذاها دوست دارد. من گفتم ولی من از ماکارونی بیشتر خوشم میآید. پریا گفت: «پس یک روز باید حتماً بیایی خانهمان. مامانم ماکارونیهای خوشمزهای درست میکند.»
موضوع تمبر: جنگهای استقلال کلمبیا
قیمت: 1 سنت
سال انتشار: 1971
مجلات دوست کودکانمجله کودک 381صفحه 33