
پریا میگوید که مادرش خیاط است و پدرش برای او توی حیاط خانهشان یک خیاطی درست کرده است. پریا میگوید: «جای قشنگی است؛ پر از پارچههای جورواجور و رنگارنگ.»
و تندی میدود، میرود خانهشان و عروسکی را میآورد و نشانم میدهد.
- لباسش را خودم دوختهام.
چشمهایم گرد میشود. توی خانهی ما هیچکس از این جور کارها نمیکند.
میگویم: «راستی راستی؟»
سرش را تکان میدهد.
- میخواهی برای عروسک تو هم بدوزم؟ به امتحانش میارزد.
میگویم: «خوش به حالت! تو هم میتوانی بزرگ که شدی، مثل مادرت خیاط بشوی. امّا من هنوز نمیدانم باید چهکاره بشوم.»
پریا میخندد. مثل وقتی که پدر و مادرها به سؤال و جوابهای بچّهکوچولو میخندید؛ مثل وقتی که قصّهی بابا مثل همیشه به سر رسید و من با تعجّب پرسیدم: «بالهای کلاغه درد نمیگیرد اینقدر دنبال خانهاش میگردد؟» و بابا قاهقاه خندید. پریا هم میخندد و میگوید: «نه، نه! شاید برای خودم لباس بدزوم، امّا خیاط نمیشوم.»
و برایم تعریف میکند که بزرگترین آرزویش این است که دکتر کودکان بشود.
- آخر هیچ کاری بهتر از خوشحال کردن پدر و مادر نیست.
- فهمیدم، پدر و مادرت دلشان میخواهد که تو دکتر بشوی.
موضوع تمبر: چهره شخصیت کلمبیا
قیمت: 4 سنتاوو
سال انتشار: 1886
مجلات دوست کودکانمجله کودک 381صفحه 34