مجله کودک 402 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 402 صفحه 8

داستان کودکی حضرت رسول اکرم (ص) نویسنده ع. دانا مادر ! بیا به خانه برگردیم در این حال ، ام ایمن وارد اتاق شد و به دیدن این صحنه، بی اختیار اشک از چشمهایش سرازیر شد. آمنه ، اورا که دید ، با صدایی شکسته و لرزان گفت : -داوی درد من ، تنها محمد است! صبح دمید . سکوتی سخت ودرد ناک بر فضای اتاق سنگینی می کرد. محمد با چشم های بیخواب وخسته بربالین مادر نشسته ود ونگاه حیران و بهت زده اش را به پیکر نحیف ورنجور مادر دوخته بود. شبی دیگر از شب های سیاه درد واندوه به سر رسیده بود. اما از قدم های سپید صبح ، بوی خوشی به مشام نمی رسید . ام ایمن با ظرفی پر از شیرگرم به درون اتاق آمد. در نورکمرنگ اتاق ، آمنه را رنگ پریده تر از هر روز دید. ناله ای آرام و خفه از حنجرة آمنه بیرون آمد و لبهای خشکش راتکان داد و به دنبال آن ، سیاهی مردمک چشم آمنه در سپیدی روشن قرنیه اش ناپدید شد. محمد مات و مبهوت ، از این چرخش عجیب ، خود را بر روی پیکر مادر انداخت و فریاد زد: -مادر! ...مادر!... سیاهی چشم هایت چه شد؟! امّایمن ، به سرعت خود را بالای سر آمنه رساند. دست برشانه اش گذاشت و او را تکان داد. آمنه خاموش بود. دوباره سخت تر تکان داد. اورا به نام صدا کرد. به فریاد خواند. امّا جز سکوت و خاموشی ، چیزی نصیبش نشد . با ردیگر به آهنگی بلند وآلتماس آمیز، صدا کرد واین بار، به جای آمنه، صدای هق هق محمّد بود که سکوت اتاق را شکست .امّ ایمن، از عمق جگر فریاد زد: -آمنه .... مُرد!.... این را گفت و از در اتاق بیرون دوید . سراسیمه از خانه بیرون رفت و صدای فریادهای دلخراشش در کوچه های ناحیه ابواء طنین انداز شد ومحمد شنید که امّ ایمن خبر مرگ آمنه را به تکرار در کوچه ها فریادکرد. ام ایمن ، چون پا به درون اتاق گذاشت. محمد را دید که بر بالین مادر خم شده بود و خیره به صورت سپید و رنگ پریدة آمنه نگاه می کرد و آرام و بی صدا اشک می ریخت. طولی نکشید که زنان پیرو جون همسایه به درون اتاق ریختند. از میان آنها پیرزنی کناربستر آمنه نشست .دستش را روی قلب آمنه گذاشت و لحظه ای بعد با نگاهی سرد و لحنی تلخ به سوی امّ ایمن چرخید: - شوهرش را خبر کنید! - شوهرش مُرده ! - نا م شوهرش عبدالمطلب ! با شنیدن این نام ، صدای شیون پیرزن به آسمان برخاست و غمی سنگین برفضای خانه چنگ انداخت. همه چیز تمام شده بود قبرستان ابواء در سکوتی هولناک وهراس آور ، یکبار دیگر دهان باز کرده و این بار بدن زنی جوان را در شکم خالی خود فرو برده بود! و این تن جوان ، جز بدن آمنه، مادر یتم مکه ، محمد نبود! در نگاه محمد ، انکارهمه اینها Ÿ موضوع تمبر: سرباز چینی Ÿ قیمت : 2 واحد Ÿ سال انتشار : 1932

مجلات دوست کودکانمجله کودک 402صفحه 8