
تنها در یک لحظه اتفاق افتاده بود!
خویشاوندان آمنه ، وظیفه خود را به انجام رسانده بودند . روی قبر آمنه را پوشانده بودند و با قدم های آرام به سمت خانه های خود برمی گشتند در این حال ، ناگهان دیدند که محمد دربین آنها نیست.
- محمّد!محمّد! پسرم ، توکجا رفتی؟ محمّد!...
- کسی را به جستجوی محمّد بفرستید!
- آهای ، شما جوان ها دنبالش بروید! باید در قبرستان مانده باشد!....
- اما در این حال ، محمّد ، فارغ از دنیا واهل آن، با دل پُر درد و غصّه دارش بر سر خاک مادر نشسته بود و درحالی که با کف دستهای کوچکش پشت سر هم به روی قبر می زد . با لحنی پر سوزتر و تلخ تر از گریة تمام یتیمان دنیا ، می گفت:
- مادر ... مادرجان... مادر! ... بیا به خانه برگردیم!
... چرا با من نمی آیی ؟ ... مادر ! مگر نمی دانی که من غیر ازتو کسی را ندارم؟!....
(ادامه دارد)
دوستان عزیز ادامه ی داستان زیبای کودکی حضرت رسول (ص) را در شماره 404 دنبال کنید
موضوع تمبر: دیوار بزرگ چین
قیمت : 500 واحد
سال انتشار : 1949
مجلات دوست کودکانمجله کودک 402صفحه 9