مجله کودک 227 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 227 صفحه 11

زندگی را فهمیدم. او مرا که هنوز تمیز و نو مانده بودم، لای کتابی گذاشت که بوی عطر و شکوفه میداد. کتابی پر از نور که بعدها فهمیدم نامش قرآن مجید است. پیرزن مرا آنجا گذاشته بود تا به نوههایش که به دیدنش میآمدند، عیدی دهد. در آن خانه، من با کلام خدا آشنا شدم و عطر نماز را در همه حس میکردم. اما نشد که آنجا بمانم چرا که: یک روز پیرزن، مثل همیشه، نمازش را خواند، جانماز را بست، کتاب دعا را برداشت و مشغول خواندن شد. هنوز زیاد نخوانده بود که صدای در آمد. شاید نوههایش بودند! پیرزن چادرش را روی سرش کشید و رفت تا در را باز کند. بعد از مدتی پیرزن به داخل اتاق برگشت. به سمت تاقچه آمد، کتاب خدا را برداشت و بوسید، سپس آن را باز کرد و مرا از لای کتاب بیرون کشید و به سمت در برد. در آنجا دختر کوچولویی را دیدم که با سر و وضع نامرتب، منتظر پیرزن بود. معلوم بود که بسیار فقیر است و نیازمند. اما برق چشمهای کوچکش، برای لحظهای میخکوبم کرد. او هنوز هم امیدش را از دست نداده بود و در این روزهای تعطیلات نوروز، به در این خانه آمده بود، به این امید که قلب کوچکش را لحظهای آرام کند. پیرزن اول خواست مرا داخل دستان کوچک دخترک بگذارد، اما انگار پشیمان شد. چرا که از دخترک خواست کمی منتظر بماند تا پیرزن آماده شود و همراهش برود. از داخل مغازه اسباببازی فروشی سرک کشیدم و پیرزن و دخترک را دم در دیدم. پیرزن عروسک را به دخترک داد. چشمان سیاه دخترک برقی از شادی زد و لبخندی زیبا، لبان معصومش را پوشاند. تأسفم برای ترک خانة پیرزن، جایش را به خوشحالی داد. چرا که فهمیدم امسال عید توانستهام لبخندی را بر لب نیازمندی بنشانم و فکر میکنم. این آرزوی هر اسکناسی باشد که نیازمندی را خوشحال کند. به جلو برود. موبدان زرتشتی برای جلوگیری از این کار، در هر 120 سال یک بار، یک ماه را کبیسه میکردند و آغاز سال را که یک ماه جلو افتاده بود، به جای خود برمیگرداندند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 227صفحه 11