مجله نوجوان 37 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 37 صفحه 5

سوءاستفاده از اختراع وقتی داشت بمب را کشف می کرد لبخند می زد. به مردانی فکر می کرد که قرار است دست خالی به مبارزه با صخره و سنگ و کوه بروند؛ برای اینکه شکم بچه هایشان را سیر کنند. باید تن کوه را بشکافند. معادن طلا و مس و نقره را با شکنجه و سختی حفر کنند و فکر کرد فقط با این کشف می شود خیلی ها را سیر کرد. معادن زغال سنگ را افتتاح کرد و شاد زندگی کرد و اصلا فکرش را هم نمی کرد ممکن است بعد از مرگش در عمل تکه تکه کردن آدمهای یک روستا یا شهر یا کشور دخیل باشد. او به خیال خودش شب و روز به مردم خدمت می کرد. دود چراغ می خورد. عینکی شد. سرطان پوست و آرتروز گردن گرفت. مبتلا به اختلال حواس شد. به امید اینکه وارد بهشت شود. ولی حالا دارند پرونده محاکمه اش را می خوانند. هرروز هم سنگین تر می شود. بعد از او نوبت مخترع چاقو است که فکر می کرده پوست کندن پرتقال را راحت تر می کند! نذر دارم درس پس می دهم. مثل معلمی که روبه رویم نشسته. به امامزاده نگاه می کنم اما آن حس را ندارم. دلم می خواهد خوب برایش توضیح بدهم. چند تا شمع هم خریده ام . دستم را از پنجره های آهنی تو می برم. شمعها را روشن می کنم و همان طور رو به امامزاده توضیح می دهم. حرکت گلبولهای قرمز را درون رگها و اینکه چطور همراه خودشان اکسیژن را به بافت قلب می رسانند. این موضوع از امروز صبح برایم خیلی مهم شده. دقیقا از وقتی که با صدای ناله مادرم به اورژانس زنگ زدم و همراهش ، نگران و ناراحت تا بیمارستان رفتم. از دکتر شنیدم که مشکل مادرم چیست و حال با توجه به چیزهایی که توی کتاب خوانده ام در حال توضیح دادن برای امامزاده ای هستم که فقط باید واسطه چسبیدن گلبولهای قرمز خون به اکسیژن شود تا مادرم مثل همیشه از پشت چرخ خیاطی بزرگش به من لبخند بزند. شمعها دارند آب می شوند و امامزاده به حرفهایم خوب گوش می دهد. ملاقاتی دارید... پسرخودش را توی آیینه کوچک بالای تحت نگاه می کند. دستش را می کشد روی موها که صاف شوند. بلندگو اول آهنگ پخش می کند و بعد صدای آقایی می پیچد که : همه مددجویان عزیز ملاقاتی دارند. همه بچه ها صف می کشند و با لباسهای هم شکل و یک دست بیرون می روند. از توی خیابان آورده اند اینجا همه شان را از زیرپله ها ، توی پارکها ، گوشه پیاده روها ، ... پسر دست می برد زیر بالش روی تخت. عکس زنی را بیرون می کشد. نگاه می کند به صورت و چشمهایش. تن کاغذی عکس ، از چند جا شکسته است. صدای پشت بلندگو می گوید : «ده دقیقه تا پایان ملاقات باقی مانده.» پسر دراز می کشد و دوباره به عکس نگاه می کند. زن توی عکس لبخند می زند و پسر هم. زن توی عکس نگاه می کند و پسر هم. صدای پشت بلندگو می گوید : «وقت ملاقات تمام است.» پسر پیشانی و موهای سفید بیرون ریخته زن را می بوسد. عکس را دوباره زیر بالش می گذارد. اشکهایش را پاک می کند. بچه ها با لباسهای هم شکل برمی گردند. عکس ماندگار می خواهم با تو عکس بگیرم که بمانی همیشه پیش من. طور دیگری نمی شود نگهت داشت. قصد ماندن نداری. حرفهایت ، نگاهت ، نفسهایت همه از جنس رفتن هستند. از جنس تکرار نشدن. این عکس ، آخرین فرصت با تو بودن است. لحظه در کنار تو بودن را می سپارم به نور تندی که چشم هردویمان را اذیت می کند. تو عجله داری که زودتر بروی. سرت را بالا می گیری. لبخند می زنی. من سرم را کج می کنم. مرد از پشت دوربین بیرون می آید : نه این طور نه. راست بگیرید گردنتان را. من اخم می کنم. مرد دوباره می گوید : نه این طور نه ، لبخند بزنید. نور ، چشمهایم را اذیت می کند. وقت رفتن است. عکس می گیرد. می گذارمش توی قاب بالای سرت در گلزار شهدا... راست گرفته ای سرت را و خندیده ای. کج گرفته ام سرم را و اخم کرده ام؛ با چشمهای بسته. کاش دوباره به من فرصت تکرار خودت را می دادی همشاگردی... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 37صفحه 5